عشق و زندگی

عشق و زندگی

 

زندگــی را عشق معنــا می کند    

                 عشـق حلّ صـد معمّـا می کنـد

عشق یعنــی وحدت بالا وپست 

                    خالی و پر میخورند از هم شکست

عشق سالم شادی روح و تن است   

               عشقِ بیمــار حامل رنج وغم است

آنکسی کـو قلب بهـر عشق داشت 

                لاجـَـرَم بایـد جگـر در رنج داشت

انتخاب عشق و نان است ، زندگـی  

             عقـل اسیـر عشـق گشت و بنـدگـی

هر مهمّــی را تـوان ایستــادگــی  

             جـــز دل عشّــاق در افتــادگــی

عشــق را قـالب نبـاشد در زمـان  

              در نگنـجـد در مـکان و لامــکان

ازدواجِ مردمـان شغلـی شده است  

              عشق را عُزلت به دلهاشان بوده است

آنکـه را در همسـری افتـاده است  

              زان ثَمَـر بـرده که کارش سـاده است

کس نداند این تأهّــل اُمّلــی است 

              در تجــرُّد اِبتــذال و کاهلـــی است

از زمانــی که ازدواج آمــد پدیــد 

              کس لیاقت بهـر یک جفت هـم ندیـد

کس چنـان بد هم نشد کـو بـا طلاق 

             بـار طاقـت بــرکشیـــدش با فــراق

من چنـان شیدا شـدم در کار عشق 

                  کـرده و ناکـرده کار و حال عشـق

هـر جدائـی سایـه ای از مـرگ بود  

               در جـدا گشتـن نباشد مُزد و سود

زن فریب گـوش خــود را می خورَد  

             مـرد را چشمش از او هستـی برد

بهتر از هــر کس زنـان داننـد و بس  

              هیچ بُردی نیست بهتر از شکست

ای که گوئی تجربه داری به سی 

                      سـی تـو را یک تجربه، تکرار سی

شوهـران وامانــدهِ یک عاشقنـد 

                    همسـران معشـوق واپس نـاطقنـد

عشق گـر پایان پذیرد، زاد مرگ 

                     از درخت زنــدگی افتــاده برگ

آن مهــم نَبوَد که ما و تو که ایم  

                     زنـدگی بایـد کـه گوید ما که ایم

زوج عاشـق یـا گریبـان پاره اند  

                    یا که فــارغ از خـود و آواره اند

در تعـادل عشـق می میــرد بدان  

                   گـر تـوقُّف باشــد او را در زمـان

آنکـه را مانـع شـود در راه راست  

                  مرگ اگـر از ره رسد او را رواست

والـدین و عشـق فرزنـدان، زیـاد 

                    لیک فرزنـدان برنـد ایشان، ز یـاد

چون طلبکاران بتــازند بـر ولـی!  

                  در قضـاوت تکیـه بر جــای علـی!

اولیـاء بخشنـد فرزنـدان بــه مهر  

                   کس نباشد آگه از این عشق و سحر

طرح عشق هرگـز نگنجد در مکان   

                عشق اکسیری است جــاری، لامکان

احمق است آنکـو ز عشقش دور شد

             شرب و ساز از کف بداد و سور شد

عشق نی تفریح و نی نسل و بقاء است

            عشـق تفسیـر نگـاه انبیــــاء است

ما نـه حیوانیـم که از روی ضـــرور 

            میــل و عشـق خـود بیارائیم به زور

عشـــق تفـریـح زمیـن و زاد نیست   

          مشـی قـوم لـوط و قـوم عـاد نیست             

عشـق را پنهـان نشایـد کـردن است

              همچـو وقت و گـاه سرفه کردن است

عشق در پستـو و پنهــان لذّتـی است

           آشــکارا عشــق را بی حرمتــی است

پرده تا افکنــده شـد بـر روی عشـق  

         جاری و پـر زور باشـد جــوی عشـق

کیفِ عشق و عاشقی در خلوت است  

            عشـق با معشـوق فــوق ثروت است

عاشق آن اشتــر ســوارِ راکب است 

             از مقــام عقـل و ایمـان فــارغ است

کبک را سردیــده ای در زیــر برف؟    

           ســر فروتـر می بـرد عاشق ز حرف!

اشتــر و بـرف و کویـر و تشنگــی  

              در مهـــار عــاشقــان، دلخستگــی

هیچ عشقــی عاقبت مخفــی نمــاند 

              بـر فـراز خانــه اش سقفــی نمـاند

سیّــد از عــاشـق شـدن پـروا نداشت

خـان و مـان و همرهــان تنهـا گذاشت

قَصیـده يِ مُحــرَّم

قَصیـده يِ مُحــرَّم

(غمنامه)

غَمنامه يِ غَمينِ دلِ سيّد است،اين

دل پاك دار،كه پاك است دِلَش زِكين

شعرَش اگر كه زَخمه يِ دل مي زند تُرا

خود خونِ دل خُورَد،زِبرايِ قوامِ دين

*****************

اینک گزیده گویم و شرحی در اِستِتار

 از آن چه می کنند خلایق به روزگار

بر من حقیر و خرده نگیرید دوستان

 گر خار گل به دست شما، شد به بوستان

***************************

باری مُحرّم است و دلِ من ، سیاه پوش

از راهِ لطف ، حرفِ دلم را نما ، تو گوش

هر چند از سیاهی و ظُلمت فراری اَم

عُمری است در فُرات دلِ خویش جاری اَم

بر کشتیِ شکسته و طوفان زده سوار

 بر خلق نشئه گشتم و بر خویشتن خُمار

در سوی سویِ فکرِ فرو خفته در سَرَم

روزم به میکده گذرد، شام در حرم

امواجِ معرفت چو به ساحل رسد مرا

 پُر می شود تفکّر من از چرا؟! چرا؟!

فانوسِ وَعظ و منبر و سجاده ام نشد

آن را که در طَلَب شده ام وامدارِ خود

عمری به زیر بیرَق و پرچم عیان شدم

خورشید تن برآمد و در خود نهان شدم

زنجیرِ سوگواری و دست پرآذَرَم

 بر دوش و سینه حَک شد و این گَشت آخَرَم

در تنگنایِ زندگی و ، لحظه هایِ عُسر

 بَر می کِشم ز دیگ و خمِ این خزانه ، یُسر

فریادِ اَلعَطَش، زِ وُجودم زبانه زَد

 چون آتشی که بر همه يِ اهل خانه زد

صحرایِ خشک و هِیمَنه ي ِِآفتاب ظهر

 سوزِ نیاز و تشنگی يِ جانِ سر به مُهر

در یک طرف سپاه پلید اختر چَموش

 آن طرفِ دیگر عائله يِ عقل و جان و هوش

هر چند در مَصاف بُدند از اَزَل وَلیک

برگشته دامن دو جُنود، از پیام و پیک

کی بی ثمر ز راه فُسون جای خویش یافت؟

 کی ریشِ تار و پود، ز جان فرش کیش بافت؟

تا دل غلام و نوکر دیوِ سیاه بود !

نی نام و مرتبه، که کم از برگِ کاه بود!

صد جِلوِه رُخ دَهد ، که اسیرِ هوی شود

 یک دَم به لطف، بندهِ کوی خدا شود

از کعبه يِ وصال به حق روی تافتن

 در قلبِ آتش، آرزویِ خویش یافتن

از یار و قال، دلشده و، وصلِ بی کسی

 اندوه جان و زخم زبان، از بدان بسی

شمشیر و تازیانه و خشمِ رقیبِ مَست

 حق و حقیقت از دل و جان گوئیا برَست

دل در مصافِ نفس و هوی ، تیغ می زند

طفل از هراس دَدصفتان ، جیغ می زند

در خیمه گاه ِعقل و فتوت نیایش است

 تنها امیدِ این همه، فوزِ رهایش است

سالارِ تشنه کام و عطش ناک ِ بیدلی

 دلداه ي ِعروج و سخن پرورِ جَلی

در باب فَضل و رسمِ فُتُوّت، یگانه مرد

 در اشتیاقِ وصل، همه سوز و رادمرد

شقّ القمر شود مهِ صحرایِ بی مَهی

 از آن سبب که لشکرِ اعدا بَرَد رهی

در خیمه گاه اهل یقین آه و آتش است

 خاکسترِ درخت وفا ، فضل و دانش است

هرگز اسیرِ نفس ، امیرِ زمان نشد

 محصولِ عمرِ سُفله، به جُز قرصِ نان نشد

پا در رکابِ نور و جلودار کاروان

محبوب جن و انس، در اعماق جانیان

دستِ وفا به دستِ شَقی قطع می شود

 صَدر و ستیغِ عرشِ خدا فَتح می شود

نایِ نوید نور الهی، به خون تر است

 از چشم هر آن چه خون برَوَد، باز اصغر است

گلچین شوند ، تازه گلان از چمن وَلی

 باید که دسته گل شود و هدیه بر عَلی

اشکِ بصر به آهِ دل اندرز می دهد

 سیل ار شود، به خاک زمین مرز می دهد

فرق است بینِ دشمن و اصحاب مِیمَنِه

آبِ فُرات بست و بِخورد ، آب مَشئَمِه

آّب حیات در صدف ناب تشنگی است

عرفان قناعت و،رَهِ حکمت گرسنگی است

صد نسخه بر فراز و سرِ نیزه ها شود

 از لطفِ اهل وعظ، که در روضه ها شود!

جان در مُحّرَم اَر که شود مُحرِم عاقلی است

مُحرِم نه آن که در پیِ اَطوارَ ناقلی است!

بعد از هزار سال و دُری در دلِ صَدَف

 آید به رویِ آب اگر گیری اَش هدف

لیکن به دوز و حیله ، چو گُرگان نمی شود !

 این سان که قرن ها کند انسان، نمی شود

باید که عُمرها به غمِ آن غمین گریست

کو خود فنا نمود و نفهمید حسین کیست؟!

لعنت بر آن شَقی بفرستید با دو دَست

کان فهم را که حق بگشوده است او بِبَست

باری حسین مظهرِ انسان کامل است

او منشأِ درخششِ انوار ،در دل است

صحرا و کربلا و عطَش، در نگاهِ اوست

این واقعه که وصف شود ، یک پِگاه اوست

او از زمین زمانه يِ جان انتخاب کرد

 صحرا بهانه شد و به خونش خَضاب کرد

جز حق ندید و جز عملِ حکم او نکرد

 هفتاد و دو کجا؟ و هزاران، به یک نبرد!

جهل است و عقل صحنه پیکار زندگی

 هرگز نفهمد آن که نکرده است بندگی

در بندگی يِ حق، به خدا واگذار کرد

 کاری که او نمود، که داند چکار کرد؟

عاشق شدن تمامی مفهوم کار اوست

 دیدار مو و نشئه يِ پیچیدگی يِ مو است

با آرزوی وصل، چو مشتاق بی گذر

در آتش آرمید و گذشت او ز جان و سر

وابستگیّ و ، زرقِ زر و سیم را ندید

تاریک شد جهان و در او نور حق بدید

او در عبادتِ حرم و سعی خود چه گفت؟

 کز فرطِ عشق ، در برِ محبوب خود بخُِفت

نامَش از آن جهت به جهان جاودانه شد

کو فارغ از اَسارتِ در آب و دانه شد

عباس و قاسم، اکبر و هم عون و جعفرش

 کُلثوم و زینَب، اصغر و سجّاد و همسرش

در یک نگاه از نظر لطف او گذشت

 هرگز ز راه عاشقی يِ خویش بر نگشت

بر عهدِ خویش و ، وعده حق استوار بود

 در وصلِ عشق و هدیه يِ جان بی قرار بود

او پرچمِ عدالت دین برقرار کرد

عزَّت بنای ذلَّت ِآن روزگار کرد

اینک گزیده گویم و شرحی در اِستِتار

 از آن چه می کنند خلایق به روزگار

بر من حقیر و خرده نگیرید دوستان

 گر خار گل به دست شما، شد به بوستان

در ماتمِ غریبی و جان دادن حسین

 بیش از دو ماه گریه نمایند و شور و شین

این سیره يِ عزیز و دل انگیز شیعه است

بر ما سفارش و ، ز امامان ودیعِه است

وقتی که نور حق به یَدِ ناکسان فَتَد

 باید که روح در قَلَم و جسم و جان دَمَد

از این سبب دَوَد قَلَمَم با دلی حَزین

 ترسد که روزگار شود بر مرادِ کین

بر طبل و سنج و سینه و نقاره می زنند

دنبالِ هیئت و صف و دستاره می دوند

کار و اداره و سفر و درس مختل است

 رنگِ سیاه جلوه يِ هر کوی و محفل است

بر کوی و برزن اَر گذریّ و کنی نگاه

بینی به هر گذر تو گروهی و خیمه گاه

خون است مَعبَر و گذر از ذبحِ گوسفند

 پا روی خون بپا، نگذاری تو هوشمند!

صبح و شب از برای حسین سینه می زنند

 حرف و شعار، از دل پُر کینه می زنند!

دیوارِ مهر و رأفت و دلدادگی خراب

 اظهارِ لطف و عشق و جنون و دلِ کباب

آن کُهنه کینه ای که بِشُد عُمرِ او هِزار

 ظالم برفت و اَبتَر و برچیده شد دَمار

نفرین به ظلم اوّل و آخر گُزیده شد

 وابین که ظلمِ آخری از خویش دیده شد

باری بساطِ دیگ و شکم حرف اوّل است

 این حرف نیست، مطلع شعر مطوّل است

خاموش اَر که گردد و یا دیگدان خراب

 لَنگ است پایِ خلقِ مسلمانِ دون مآب

هر کس به رسم مُد به لباسی مزیّن است

 در قالب سیاه، سفیدی معیّن است

زنجیر نالد از غم و افغان و شانه ها

از سینه صد کتاب شود این فسانه ها

وَعظ و خطابه گرمی دل های سرد شد

 حقّا که حاصلش، همه اَفیون و مرگ شد

فصل رقابتِ بتِ آمون و کاهِن است

زندانِ یوسف هم به تمنّای خائن است

مملوِّ از علامت و پرچم نموده اند

از آسمان به زیر زمین! در گشوده اند

پرواز و بال بسته! ،چو این برگزیده اند

 آن دیدنی که بایدش، هرگز ندیده اند!

ریزند اشک ها و ندانند بهر چیست!

بس ناله ها که سینه نداند برای کیست

بیدل شدند و زَر، زِ وفا هدیه می کنند

 صاحبدلان به حال زمان گریه می کنند

سرشانه ها کبود زِ زنجیر محکم است

 آماج تیغ بر سرشان ، باز هم کم است

دیدم که روی شیشه يِ بشکسته وِل شدند

 سر تا به پا برهنه و غرقابِ گِل شدند

بر اسب و اشتران ، رهِ پیموده می روند

 طِی شد مسابقه ، همه بیهوده می دوند!

خود شمر و چون حسین زند نقش خویش را

بِالله نمک زنند دل و زخم ریش را

رسمِ وفا بِبین ز شهِ ملکِ لافتی

 تفسیر اوست سوره والشّمس و الضّحی

بَندَد دخیل آن که نیازَش رَوا شود

 او را ملال نیست !، نمازش قضا شود!!

در فکرِ خویش غرقِ خیال و بهانه اند

 گویا ندانند آنکه! ، جَنان با بَها دهند

در قبض و بسطِ مشکلِ خود غوطه می زنند

 جانِ شریف مُثله و در بوتِه می زنند

بس نَعره ها که موجبِ فرسایش دل است

این کاروان به راه کج و غرقِ در گِل است

صدها هزار نُسخه بِشُد انتشار و باز

 هر گز نَگشت روشن از این پرده رَمز و راز

هر کس به ظنِّ خویش سخن گفت و نوحه کرد !

عُمری به زیرِ پرچمِ، خود بسته! توبه کرد

قصد و مراد خویشتن خویش ، برگرفت

 عقلِ بُلند و معرفت، از ریشه شدخِرِفت

گرمای جان آدمیان شور آدَمی است

 این بینوا که بینی در این نشئه یک دَمی است

یک دَم زُلال و شهدِ وِصالت کِفایت است

 قیمت برای جان و دل ، الحَق شهادت است

عُمرَت اگر به معرِفت نَرَسد وای بر تو، وای !

 بحرِ زُلال می نَدَهد اهلِ سُفله جای!

کُفرم اگر سَراید از این طبعِ پر شَرَر

 دارد به دل هدف، که زند مقصدِ دگر

دلهایِ خُفته، چشمِ زبان بسته ، وا شود

 تا که جفای قومِ جفا پیشه ، وا شود

حق آن اشارتی که به ما با حسین کرد

 راهش نمود و نام ورا، نورِ عین کرد

آن را که مُزدِ نوحه ومنبر معاش گشت

 صد لعن دل خرید! مر اورا ، رواش گشت؟

یا آن که سّدِ مَعبَرِ خلقِ خدا شود

 کِی باور آیَد آنکه ، در این رَه فدا شود

این حملِ سهمگینِ علایِم ز بهرِ چیست؟

 آخَر که گفته؟ بانیِ این اِنتِحار کیست؟

جرمِ نبودِ معرفت، محصولِ کاهلی است

 با عقل و دین اگر بِسِتیزیم ، جاهلی است

دین ، معنیِ تمامیِ جان است و بندگی

 جان ظرفِ عقل و لیک ، خدا راست بندگی

با بندگی شود که ، درِ فهم واکنی

 هیچ است به غیر فهم ، اگر صَد ادا کنی

محصولِ بندگی همه را در حسین بین

 جان داد و زنده کرد به دوران ، حیاتِ دین

شاهِد اگر نِه ای برو و راهِ چاره گیر

 از راه رهروان ، تو در این ره کناره گیر

اِی بی خبر ز مستی يِ شب هايِ کربلا !

 این غم کجا و ،حُزنِ شهِ کربلا کجا؟

در کربلا کمالِ بشر موج می زند

 هفتاد و دو معامله با حق ، و مُستَنَد

حَسرت بَرَند لشکرِ یزدان در آسمان

از جامِ جَم به دستِ شهِ خُلد آشیان

شب ، خیمه گاه مخزن شور و شُعور بود

 چشمِ زمان ز بَرقِ دل و سینه کور بود

آن شب سحر نداشت، فضا غرقِ زِمزِمه

 دنیایی از تفَکّر و در قلبِ هَمهَمه

مشتاقِ صبحگاه و رسیدن به قتلگاه

 یوسف شدن ز عشق و فِتادن به قلبِ چاه

در چاهِ عاشقی رو اگر ، طالبِ حَقی

ور نه توئی که می فَکَنی یوسُف از شَقی

سیّد زِمامِ عمرِ گرانمایه واگُذار

بر صاحبِ مُحرّم و سالارِ روزگار

 

تاريخ تمدن جهان+قصیده+تاریخ منظوم

(بدنبال استقبال دوستان از تاريخ منظوم ايران وانقلاب اسلامي)

تاريخ  منظوم  و فشرده از تمدن جهان

*************************************************

از دهـــکده خـــراب دنـــیا گـویم                          

وان پس ز مسیـــر دین و عقبـا گویم

یکــروزطبیــعتی برافـراشتــه داشـت                         

 آدم خــبری ز حــرف ناگفته نداشت

تا چشــم گشـود جنـگل از دست بشد                        

 در بســتر آن پهــن شـــد انواع متد

در صنعت و دین وفهم و فرهنگ و هنر                         

 این یک گـذرد ز جـان و آن نیز ز سر

ادیـان و مــذاهــبی و اقــوام کـــرار                         

 با هــم به ستــیز و گـاه باهم به قرار

آن روز که مـــا پرت و پراکنــده بُدیم                         

 از فــرط غـم و نفهـــمی آکنده بُدیم

فــرمـان سریــع اجتمــاع صـادر شد                         

 این وقفه به پنجـهزار سـال حاضر شد

در حـاشیــه خلــیج مجـــمع گشتیم                         

زین واقعه خوب و چاق و فربه گشتیم

مشغــول به ســاختــن تمــدّن بودیم                         

 مـا پـایه گـــذار یـک تمــدّن بودیم

مــا پنجــهزار ســال هــم کوشیدیم                          

چکّـش به مخ خـلق زمــان کوبیدیم

سومـر شد و نـام این تمـدّن حـک شد                        

در بین بتـان و بـت پرستــان تک شد

بتهــای بزرگ و کــوچکی داشتـه ایم                         

 از بهـر قـرار دل خــود ســاخـته ایم

تابـو و بـت و بـاور بسیــار قــــدیم                         

 شـد در بـر رود نهــر و آبشــار ندیم

شد چشمه و سیل و موج و آبشار همه                         

بت هـای دل و خـدای هر قوم و رمه

ما بر بت عــالی و بزرگــی چـون آب                        

کردیم به رسـم شـکر حق سجده ناب

زان پـس به مقـام خـاک و باد وآتـش                        

آئیـن بــزرگ مهــــر را یزدان وش

دینی به کمــال وجـامع از قبل و جدید                        

 کـردیم مـدوّن و کَسَـش مثـــل ندید

قربــانی و گیـل و گمش هم داشته ایم                        

 ما پرچــم آریــا بــر افراشتـــه ایم

زان پـس سـه مهـاجرت بپـا داشته ایم                        

ابلاغ رســالت و خــدا داشـــته ایم

رفتیــم به شــرق و جـانب هندوستان                        

بــا نشـــر تمـــدّن و رواج ایمــان

در درّه سنــد هـــم تمــدّن گـل کرد                        

 دین و روش، انتشــار عقــل کل کرد

هنــدو و برهمـــا شـــد و بودا آئین                         

 اسب شـه و ملک دین و دنیا شـد زین

بودا بــودش هــزار یــا که دوهــزار                        

عمــری به هــدایت دوصـد قوم کرار

زین قـافلـه ده هزار سال عمـر گذشت                        

 از هند به چین مهـاجرت کرد و برفت

آنجــا به طـــریق خود خردمندان کرد                       

 نادانی خــلق جمــله در زندان کــرد

لائودزو  و دائو حــاصــل نشـر خرد                        

 شد خلق کتاب دائوچینگ زین دو خرد

او بــود مقــدّس و کتـــاب هـــادی                        

بهر همـــه خلــق از نبــوغ و عادی

بعــدش به ثمــر کنفوسیوس شد رهبر                       

  اندیشــه او نجـــات خلق از برو بحر

اندیشــه هنــد و چین باستـان با هم                            

  شــد لعبــت جاذبی نه افزون نه کم

این بار صــدور سـوی ژاپن کــردیم                             

 ذن نـام نهـادیم به آن چـون کـردیم

اندیشـه ذن هـزار هـزار ریشه گرفت                              

 هر ریشـه دوصد هزار اندیشه گرفت

اندیشـه و ریشه ها چو جدّی گشـتند                            

  از بهـر دفـاع همــدگـر می کشـتند

هر کشـــتنی رستـگاری عقــبی بود                             

 مـردم همـه بـودنـد و خـدا تنها بود

در شـرق مهـاجـرت به اتمـام رسیـد                             

 رو سـوی شمال رفت و مردانه دوید

از شهـرت کمـتری همـی برخـوردار                             

  مرمـوز و نجـیب و نسبـتاً مردمـدار

سرشــاخـه هنــدی و اروپـائی انـد                             

 سرچشـمه خـلق دیـن زرتشـتی اند

بعـد از دو و سه هزار سال از آن پس                              

 در قـالب قـوم آریــائـی و مجـس

اندیشـه خویـش را به خــود آوردند                             

 در ذهـن و سلـوک اهـل ما پروردند

ما نیـز به سلک و حرفه و فن کـردیم                             

 از لطـف لبـاس تـازه اش تن کردیم

با مـزدک و مـانی زمـان پخته شدیم                              

 از حیث دو صـد گناه بد رفته شـدیم

یک عـدّه بدین روش بسی کوشیـدند                            

زان پس رمه ای به غرب هم کوچیدند

از کــلده و آشــور و نتـــاج بـابـل                             

 تا سومر جد همی شکفتـند چو گـل

الـــــواح عشـــیره حمـورایـی آه                              

 بر سـنگ نوشـته تا نشـان گردد راه

در کلّ جهـان زبان یکـی حـاکم بود                              

 از شرق چـو کوچ بود صحرا هم بود

همـوار زمیـن محــلّه سکنـــی شد                             

صـد ایل و تبـار ریشــه ای برپا شد

اين دوسـه هـزار سـال طـول انجـامید                         

 تا رنـگ نظـام و پختگی در خود دید

رفتنـد به غـرب و شـاخه آفــریقـا                              

در سـاحـل قـدس و نیـل دریا انجا

خـود نـام و نشـانی به تنـوع کـردند                           

زین کـرده زدیـگران تـوقـع کـردند

شهرهای مدرن ونورسی چون کارتاژ                              

فنیقیـه ودیـگری تـا سـاحـل عـاج

از بسـط تمـدنش وشرح داستـان                               

آمـد بـه وجـود مصـر عهـد بـاستان

در مــرز مــدیترانه هـــم کـوچیدند                            

از آب گـذر صـولت یـونـان دیـدند

تا مــرز جنــوب هــم همــانا رفتند                           

با سنـگ نوشـته حرف خود را گفتند

شــاید کــه ز زیر خــاک پیدا گردد                            

 روزی همـه رازهــا هــویـدا گـردد

اندیشــه یونــان و سکنــدر با هـم                            

 شمشیر دودم هر دو طرف دوخت به هم

اندیشــه شرق و غرب تلاقی کــردند                            

اندیشــگی مسیــح را قـی کـردنـد

زان پـس بـوجـود آمـد ادیـان دگـر                            

شـایـد و کـاشـکی و امّـــا و اگــر

امتـــزاجــی ز خــرافــات زمــان                            

مشـترک در عمــل و قــول و بیـان

تـرس، ابـزار بـه دیـن آمـدن اســت                            

مـرگ را بیـن کـه ز نو زائیدن است

گـر نترسی تو ز مـرگ دین رسواست                             

مـرگ آغــاز مــلاقـات خــداست

هسـت خـردمنـد به  مــرگ آمــاده                            

 روح و قلــبش بــه صفــا آمـــاده

مـرگ غـافـل کــند آن تـرســو  را                           

کـه خیـــالــش  نبـــرد مــر او را

اگــر عیـسی به زمــان مـی بــودی                            

مـردمــان از پــی او چــون رودی

سخـنش گوش و بِهَــش می کــردند                           

پشــت سـر مسـخره اش مـی کردند

همـچنانی کـه دوصـد مکتـب و دین                             

آمــد از سـوی حــق از بهــر یقین

مـردمـان را  همــگی اهــل  نمــاز                            

در جــلا رؤیتــی از راز و نیــــاز

لیــک هنــگام عمــل منــحرفنــد                           

در نیــایــش بت چنــدین طــرفند

دین همـان روشـنی ذات من اســت                           

خارج از من نه که در جان و تن است

بـت پـرســتی بـود آئیـــن  همــه                             

 در پـی هــم به عمــل مثــل رمــه

سیّــد از دیـن به طــریقت مگســل

راه صـــافـی بـرو، نــی راه جبــل

 

منظومه ي فشرده تاريخ ايران و انقلاب اسلامي (1) از 1 - 132+قصیده

 

منظومه ي فشرده تاريخ ايران و

انقلاب اسلامي

به مناسبت دهه فجر انقلاب اسلامي سال 1388

( ۴۷۰مصرعِ تاريخي واجتماعي براي مرور فوري ِ پيشينهِ آنچه بر ايران زمين گذشته است)

 

***********************

  1. روزگاري بود و مائي و شما
  2. كشوري،شاهي، گدايي و خدا
  3. سلطنت مي كرد  با فرّ و شكوه  
  4. شرق و غرب اندر پسِ او همچو كوه
  5. يك تمدّن بارِ دوش خويش داشت
  6. خلق را همچون رَمه در پيش داشت
  7. روزگاران در كمندِ قدرتش
  8. سركشان در زيرِ بارِ مِنّتش
  9. خوشتر آن به، تا كه گويم اين زمان
  10. از نژاد و مايه ي ايرانيان
  11. آريايي بود از اصل و نسَب
  12. قبل از آن ها هم فلاتي پر ز تب
  13. پيش از اسلام و پس از عيلاميان
  14. ثبت شد از ماد، تا ساسانيان
  15. تا كه اسلام آمد و آیين و دين
  16. سينه ها تطهير شد از ظلم و كين
  17. قبل از آن را بت پرستي بود و بس
  18. عهد ديو و مهر و آتش بود و خس
  19. از خرافات و اباطيل سران
  20. خسته شد فكر و دل احياگران
  21. ليك اسلام محمد(ص) پيشه شد
  22. تقويت اخلاق و دين از ريشه شد
  23. بعد پيغمبر گروه راشدين
  24. قبضه خود ساختند احكام دين
  25. شيعه و سنّي از آن جا شد پديد
  26. ليك زان تاريخ وحدت كس نديد
  27. اموي غارتگران مال و جان
  28. بدتر از او دوره ي عباسيان
  29. سال ها بگذشت و كلّي حكمران
  30. پادشاهان محلّي، همزمان
  31. الغرض، طاهريان، صفاريان
  32. دوره سامانيان، زيّاريان
  33. بوئيان، غزنويان، سلجوقيان
  34. رشته دار، اندر پسِ پيشينيان
  35. شاه خوارزم و گروه بوميان
  36. ايلخانان مغول، تيموريان
  37. چون مغول از سوي ايران در گذار
  38. نهضتي شد در خراسان سربدار
  39. آتش افكندند و ويران ساختند
  40. بر نفوس و علم و ايمان تاختند
  41. صفوي، افشار، زندِ پر ز خان
  42. سلسله قاجار و ختم اين و آن
  43. تا كه شد نوبت به شاه پهلوي
  44. بر سرو سامان مُلك مهدوي
  45. قُلدري بي باك و سر تا پا غرور
  46. كشوري مي راند بر مبناي زور
  47. مملكت در عهد او تقسيم شد
  48. در دل آحاد ملت بيم شد
  49. ارتش سرخ و قواي انگليس
  50. بر امور دولتي گشتند ریيس
  51. راه بر مشروطه خواهي بسته شد
  52. پاي سرداران اين ره خسته شد
  53. شد مدرس با رضاخان روبه رو
  54. با تأمل گوش كرد و گفتگو
  55. گفتدَش سيّد، چه مي خواهي ز من!؟
  56. گفت خواهم جان تو افتد ز تن!
  57. وان سپس دستور كين امضا نمود
  58. تا كه شايد جان او امحا نمود
  59. نام سردار سپه چون شاه شد
  60. نام تخت و تاج احمد شاه، شد
  61. شيوه ي فرمان او ديكتاتوري
  62. در سرش سوداي ام پِ را طوري
  63. در هزار و سيصد و بيست همزمان
  64. تكيه زد جايش، وليعهدِ جوان
  65. او كه از هر جانبي بُد ناتوان
  66. امر خود تفويض دست اين و آن
  67. خواهرش اشرف بُدش همچون هوو
  68. گر چه بودش در تولد دو قلو
  69. درس و تحصيلش به لوزان سویيس
  70. مُرد باب تاجدارش در موريس
  71. ابتداي شاهي اش خوش راه بود
  72. بهتر از بودن در عمق چاه بود
  73. ليك چون باب ترور مفتوح شد
  74. قطره، قطره زهر كين انبوه شد
  75. سال ها بعد از طلاق فوزيه
  76. دخت شاه مصر آن ناشوزيه
  77. تا كه احوال درون او شناخت
  78. با وي از روي هواخواهي نساخت
  79. شاه ايران در تجرد زيست، ليك
  80. زان سبب با مردمش مي خورد پيك
  81. افتتاح و نشر كيهان اين زمان
  82. همچنين تشكيل گارد جاويدان
  83. او به غربي ها نگاهي خيره داشت
  84. از نگاه خود سپاهي چيره داشت
  85. در ديار ري و تهران مستقر
  86. قدرت نام آوران در زير پر
  87. لشكر متّفقين قبراق و مست
  88. چرچيل و روزولت و استالين پست
  89. در نشستي وارد تهران شدند
  90. بي خيال شاه در ايران شدند
  91. شوروي افسار از پس مي كشيد
  92. ترس از آمريكا بر اين غم شد مزيد
  93. ماجراي كشتن شاه و هژبر
  94. نقش رزم آرا و احزاب ستبر
  95. مملكت را در تب اغوا گذاشت
  96. شاه را در تخت شاهي جا گذاشت
  97. رشد احزاب و قشون مذهبي
  98. خواب و خور برد از قواي اجنبي
  99. ليك با تصويب مجلس بيمه شد
  100. قدرت شاهي فزون از نيمه شد
  101. در حقيقت قدرت و ديكتاتوري
  102. راي مجلس بود و شه هم شد جري
  103. در حقيقت دفن شد مشروطيت
  104. منحرف شد مملكت از اين نيت
  105. باقر و ستار و ميرزاي شمال
  106. بر نتابيدند و كردند قيل و قال
  107. خونشان در راه مشروطه بشد
  108. ليك ابتر ماند و مشروعه نشد
  109. زير چتر آمريكا و انگليس
  110. عده اي خوردند و جمعي كاسه ليس
  111. گشت ملي، صنعت نفت اين زمان
  112. زنده شد نام مصدق هم از آن
  113. چون كه نفع اجنبي بي مايه شد
  114. نور تاج شاه سرد و سايه شد
  115. با مصدق شاه شد ناسازگار
  116. بهر عزلش از وزيري پاي كار
  117. ثبت تاريخ است در احوال نفت
  118. هفده اسفند سال بيست و هفت
  119. رفت شاه از كشور از فرط فشار
  120. شد مصدق بر خر كشور سوار
  121. كودتا كردند در مرداد ماه
  122. تا دوباره دم دهند در جان شاه
  123. دست ناپاك اجانب پر ز خون
  124. دولت وقت مصدق سر نگون
  125. شاه از رُم بازگشت و گشت شاه
  126. قدرتي مطلق تر از آن عز و جاه
  127. رفع و جبران زمان رفت كرد
  128. عهد و پيمان اُپِك در نفت كرد
  129. پول هاي نفت شد سرمايه ساز
  130. قدرت سرمايه و صد رمز و راز
  131. حاصل اين راز ها ساواك شد
  132. نان خلق از ظلم ظالم خاك شد

منظومه ي فشرده تاريخ ايران و انقلاب اسلامي(2) از 133 - 272

  1. دولتي ها آلت دستش شدند
  2. مردم آگه از دل پستش شدند
  3. گر چه اصلاحات ارضي كرد و گفت
  4. مي شود نان و زمين ارزان و مُفت
  5. يا كه حق راي بر نسوان بداد
  6. بي سوادان را فراخوان بر سواد
  7. ليك او آحاد ملت را نديد
  8. هر كسي از علتي از او رميد
  9. حاصلش اندوه و رنج و درد شد
  10. بچه رنج فكر مردم، مرد شد!!
  11. شانزده ي آذر به سال سي و دو
  12. شد به آتش قشر دانشجو دِرو
  13. حمله بر فيضه شد در شهر قم
  14. شان دين و مرجعيت گشت گم
  15. مصطفي فرزند رهبر كشته شد
  16. شرح بر اين ماجرا صد پشته شد
  17. سانسور روزنامه و احزاب شد
  18. حزب رستاخيز فتح الباب شد
  19. انقلاب شاه و مردم يا سفيد
  20. از پي او خيل رهپويان مُريد
  21. كارهاي ديگري هم كرد او
  22. ثبت تاريخ است آن، بي گفتگو
  23. خط مرزي بين ايران و عراق
  24. روشن و تثبيت شد چون چلچراغ
  25. در جزاير حاكميت كرد و تاخت
  26. مالكيت بهر اين كشور بساخت
  27. دو هزار و پانصد شاهنشهي
  28. جشن هايي بود بهر فربهي
  29. مبدا تاريخ ايران واژگون
  30. هجري خورشيد شد تاريخ دون!
  31. قدرت ارتش دوصد تغيير داد
  32. زين سبب ناراضيان را گير داد
  33. اوانرژي از اتم را باب كرد
  34. سازماني را نهاد و خواب كرد
  35. مجلسي را چون سنا بر پا نهاد
  36. تا بجويد راه خود از با سواد
  37. گر چه بودش راهِ آهن از پدر
  38. ليك كم آورد، از سود و ثمر
  39. شاه را بود ارتباطي با زنان
  40. از پدر، كشف حجاب بانوان
  41. گر چه بودش شيعه و اسلام و دين
  42. در پناه مذهب، هم آوردكين
  43. ليك اين ناهمدلي عمري نداشت
  44. رخ عيان كرد اهل دين را واگذاشت
  45. از مراجع دور و در حرمان بماند
  46. اسب خود بر عرصه ايران براند
  47. مردي از مردي سخن گفت و بگفت:
  48. بهر رفع ظلم بايستي نخفت
  49. با پيام پير روحاني تبار
  50. زنده شد در مردم ايران عيار
  51. يك صدا چون موج طوفاني شدند
  52. پيرو انفاس روحاني شدند
  53. نعره الله اكبر نقش بست
  54. مشت ها در هم گره خوردند و مست
  55. شاه دردي ماه سال انقلاب
  56. رفت از ايران، به احوالي خراب
  57. ليك اندر بهمن پنجاه و هفت
  58. بارشاهي زين وطن بر بست و رفت
  59. رفت از خاك وطن با چشم تر
  60. برنگشت و عمر او آمد به سر
  61. خاندان و دولتش هم تار و مار
  62. تشنه رفتند از سر اين جويبار
  63. ديو، رخت خويش از كشور ببست
  64. جاي او صدها فرشته برنشست
  65. چون امام آمد تو گويي روز شد
  66. جان مشتاقان به شور و سوز شد
  67. فجر بيروزيّ شان چون بردميد
  68. بيست و دوي بهمنش از ره رسيد
  69. مردم از فرط خوشي حيران شدند
  70. در پي آبادي ايران شدند
  71. انقلاب مردمي پيروز شد
  72. نور حق تأييد و جان افروز شد
  73. توده شد خرد و بزرگ جامعه
  74. سُرسُر پنهان  بَدل بر همهمه
  75. انفجاري فوق افكار بشر
  76. در گل غفلت فرو بُردش چو خر
  77. تا كه افسار هدايت كنده شد
  78. حلقه ويران، چوب لاي دنده شد
  79. با دفاع بختيار از وضع شاه
  80. فاصله در فاصله گم گشت راه 
  81. شد به سامان دولت آموزگار
  82. بهر سركوب آمد و عهد و قرار
  83. دولت شريف امامي بعد از او
  84. ژاله خونين ساخت او بي گفتگو
  85. هفده شهريور و جمعه سياه
  86. خون مردم ريخت هر برزن گواه
  87. بر حكومت شد نظامي ها سوار
  88. اعتصاب شهرها صد در هزار
  89. صنعت نفت اعتصابش پر بها
  90. كار مطبوعات هم سست و رها
  91. سينما ركس آبادان هم بسوخت
  92. مسجد كرمان از آتش برفروخت 
  93. وحدت اقشار در فرمِ نگاه
  94. لرزش افكندند، اندر جان شاه
  95. طالقاني از قفس آزاد شد
  96. روح پر درد جوانان شاد شد
  97. راديو، تلويزيون، اشغال شد
  98. عكس و تمبر و سكه ها ابطال شد
  99. شاه در دربار خود جايي نداشت
  100. رفت و كشور را به مردم واگذاشت
  101. شاه دردي ماه سال انقلاب
  102. رفت از ايران، به احوالي خراب
  103. ليك اندر بهمن پنجاه و هفت
  104. بارشاهي زين وطن بر بست و رفت
  105. رفت از خاك وطن با چشم تر
  106. برنگشت و عمر او آمد به سر
  107. خاندان و دولتش هم تار و مار
  108. تشنه رفتند از سر اين جويبار
  109. باری اندر بهمن پنجاه و هفت
  110. بارشاهي زين وطن بر بست و رفت
  111. تا به رفراندوم رسيدش انقلاب
  112. رفت از مردم قرار و آه و تاب
  113. راي آري بر نظام آن تيك شد
  114. حق و باطل را زهم تفكيك شد
  115. نام، جمهوري اسلامي بشد
  116. حق نظام خويش را حامي بشد
  117. كشمكش ها درس را تعطيل كرد
  118. فتح باب حزب و قشر و ايل كرد
  119. جنگ هاي قوميِ كُرد و بلوچ
  120. يا كه خوزستان و گنبد در خروج
  121. اين همه ناامني و تكثير راه
  122. بود از بدفكري و فرم نگاه
  123. رمز پيروزي بدش عامل، بدان!
  124. مذهب و اخلاص و نيروي جوان
  125. مصلحت ديدند در اسلام ناب
  126. عزم رهبر در صدور انقلاب
  127. شرب خمر و بدحجابي شد حرام
  128. موسيقي حذف، اختلاط صف تمام
  129. با ولايت رتق و فتق امر كرد
  130. راي غير از دين حق را جمر كرد
  131. مردم از اصل و اساسش باخبر
  132. راي شان اندر حكومت معتبر
  133. دولت وقت از موقت چيده شد
  134. شخص بازرگان رئيسش ديده شد
  135. كار دولت چيدمان سازه بود
  136. جاي اشخاص بلندآوازه بود
  137. تاكه قانون اساسي شد درست
  138. در عمارت چيده شد خشت نخست
  139. راي مردم حافظ و ارزش بر او
  140. دشمنان خاموش از هر گفتگو
  141. صادق خلخالي شد قاضي شهر
  142. كرد اعدام عوامل اصل و فرع
  143. لانه جاسوسي هم تسخير شد
  144. قدرت مستكبران تحقير شد
  145. انقلابي تازه در فرهنگ شد
  146. عرصه بر اهل ضلالت تنگ شد
  147. كودتاي نوژه شد در همدان
  148. قطب زاده گشت اعدام آن زمان
  149. عده اي هم در توهم گشته غرق
  150. نامشان توده، منافق، ضد خلق
  151. حزب جمهوري، وفادار نظام
  152. هسته اش بودند ياران امام

منظومه ي فشرده تاريخ ايران و انقلاب اسلامي (3) از272 - 370

پاسداران كميته و سپاه

حافظ امنيت و كسب رفاه

چون كه عرصه بر حريفان تنگ شد

از جنوب و غرب با هم جنگ شد 

لشكري از سوي صدام لعين

با جوازي از شياطين رجيم

خاك پاك مملكت اشغال شد

دولت وقت عراق اغفال شد

شد كوپني جنس و ارزاق عموم

بار دوش خلق و اقشار خدوم

بعد بازرگان و تيم كار او

شد بني صدر آب اين جريان و جو

بعد چندي سلب قدرت ساختند

چون كه تيمش با اجانب ساختند

عزل شد از مصدر فرماندهي

در گريز از مرز تا يابد رهي

با خيانت دولت جنگي به كار

همره دلداده، يار نابكار

در طبس ناكام شد تدبير دون

حمله طوفان و مقصد واژگون

بعد از آن هم باب كشتن باز شد

جنگ دشمن تن به تن آغاز شد

آتش و ناامني، بمب و انفجار

باطل از ترس خودش در انتحار

شهرها آماج بمب و موشك است

در دل نامردمان بيم و شك است

صد نهال و خرمن گل دفن شد

شمع ها با دست بلبل كفن شد

صدهزاران از جوانان به نام

خون خود دادند و نابردند كام

چند امام جمعه غرق خون شدند

در دل محراب حق مجنون شدند

با سقوط بالگرد انتظار

جان تعدادي ز خوبان شد مزار

از شهيدان وطن گفتن كم است

پشت نون و القلم اندر خم است

باهنر شد با رجائي يادگار

داغ هفتاد و دو تن هم ماندگار

سيد و سالار ياران در بهشت

چون بهشتي تخم فطرت كَس نكشت

تا شريعتي تزش آغاز شد

بحث روشنفكري در دين باز شد

نشر صدها بحث شد سرتاسري

در بيان و فكرت مطهري

وحدت حوزه و دانشگاه شد

با مفتح جمعشان همراه شد

روز قدس آوردگاه نهضت است

محواسرائيل و حفظ وحدت است 

در فلسطين و دول شد صد فراق

غزه و لبنان و بوسني و عراق

مجلس و شورا و مجمع هر كدام

اعتباري را نهادند بر نظام

آستان قدس را با توليت

كرد واعظ سال ها مديريت

رنگ سبز و سرخ و زيباي سفيد

بهترش را كس چنين پرچم نديد

آرم جمهوري اسلامي به راز

لا اِله اِلّا الّهَش در اهتزاز

جنگ هشت ساله جهان را فتح كرد

نام ايران از نهان در سطح كرد

قدرت پوشالي دشمن شكست

جز احد را رهبري نفشُرد دست

انتخاب خبرگان رهبري

نخبه فقه زمان منتظري 

در اساس دين حق دلداده بود

ليك او اندر سياست ساده بود

جبهه از خون شهيدان شرمسار

آمدند آزادگان سوي ديار

عده اي جانباز راه انقلاب

چون گل عطرافشان نمودند و گلاب

رهبر از دار جهان كوچيد و باز

دشمن از هر سو بزد آهنگ و ساز

گر چه جام شوكران نوشيد و رفت

صلح شد در دشت هاي پر ز نفت

سروري از لشكر و ياران دين

بر گرفت آن پرچم از روي زمين

سيل مردم در اطاعت از ولي

چون اطاعت از ابوالفضل و علي

دوره هاي انتخاباتي عديد

گرمي و بزم رقابت ها شديد

انتخابات رئيس جمهور شد

چشم نااهلان ضعيف و كور شد

مردم از جان و دل و رأي درست

بر گزيدند مهره و دُرّ درشت

اختلافات از نظرگاه فكور

هر زماني بوده از قوم غيور

دوره هاي دولتي مي زد رقم

گاه شادي، گاه ويراني و غم

مردمان با صد اميد و آرزو

عمر خود طي كرده همچون آب جو

دولتي كوتاه و عمري پر ثمر

همره رهبر، رجائي، با هنر

تا كه فعال از پي خدمت شدند

كشته دستان پست فطرت شدند

اهرم كشور به صبر و همدلي

رفت در دستان مهر سيد علي

منظومه ي فشرده تاريخ ايران و انقلاب اسلامي(4) 370 - 470

هشت سال روزگار از آن گذشت

صدهزاران بذر در ايران بكشت

عهد رفسنجاني و سرزندگي

ثبت جان ها گشت در سازندگي

جنگ را او رهبري و ختم كرد

چون و اما و اگر را حتم كرد

خاتمي با كوله باري پر ز فكر

هيأتي را متحد از كار بكر

وارد شطرنج كشور ساختند

ليك كيش و مات گشته، باختند

موسوي، كروبي و همراهيان

در تعرض مانده و دامن كشان

خشكسالي دامن كشور گرفت

زلزله شد، جان صدها سر گرفت

صفحه اي زيبا و فوق سرنوشت

بايدت گويم تو را بايد نوشت

ارج در دين جمع با حوريه شد

كربلا و مكه و سوريه شد

حوزه ها سرشار روحاني شدند

روضه ها در نوبت باني شدند

بيست ميليون لشكر از نوع بسيج

حافظ بحر خزر شد تا خليج

اقتدارات نظامي بي بديل

دشمن از درك و هماهنگي عليل

اقتصاد كشور از پيسي برفت

صدهزاران شكر بر جريان نفت

آب و برق و گاز و راه اندازه شد

ساختار علم و ايمان سازه شد

در پزشكي حرفِ اول مي زنيم

ني ز كس ترسيم و ني داريم بيم

مردم از فرط وفاداري و دين

اسب كشور را جلا دادند و زين

هديه محمود از جان ساختند

بر رقيب و دشمن خود تاختند

آسمان كشور ابري شد از آن

تيرهاي كينه توزي در كمان

در خيابان ها به هم درتاختند

تيغ ها از زهر و نفرت آختند

مال و جان مردم از دم سوخت باز

كس نگشت آگه از اين اسرار و راز

با دم و تذكار اهل معرفت

كشتي كشور به آرامش برفت

در نزاع هسته اي يك دنده شد

نهضت سرخ حسيني زنده شد

چون به ايران هجمه بيش از حد رسيد

در غني سازي به بيست درصد رسيد

چشم دشمن زين بلندي خيره شد

قدرت كشور به دنيا چيره شد

خودرو فرسوده جمع از شهر شد

قطره قطره نو شدند و بَحر شد

در ندامتگاه و زندان اوين

خون دل خوردند و گشتند يار دين

هفته وحدت هم آفاقي نكرد

آن چه منظور مِي است ساقي نكرد 

در رقابت هاي ورزش، سرفراز

گفته ي نام آوران، افسانه ساز

مخزن اسرار مردم در دل است

گفتگوها با خط ايرانسل است

كار بازار جهاني مختل است

اكثر اجناس چيني پُفتل است

كاهش آلودگي در دست كار

لايه ي سخت اُزُن ناپايدار

پايتخت مملكت، دشمن شكن

برج ميلاد و دماوند كهن

شهرها سر در گريبان و رها

دستشان كوتاه، همي گويند خدا

در سفرهاي رياست جمهوري

درد صدها شد به درمان، في الفوري

خدمت خدمتگزاران شد، زياد

ياد باد آن روزگاران، ياد باد

اين زمان سهم عدالت مي دهند

از طرف اذن وكالت مي دهند

قصه ي پر رونق يارانه ها

مسكن مهر، حامل سامانه ها

خوشه ها نُقل مجالس گشته است

پنبه مي سازند هرچه رشته است

مردمان چون تار و پود در همند

همچو شیر پرچم جام جمند

دامن سبز بهاران شاد شد

نقشه اهریمنان برباد شد

ملت همچون سیل ایران همچودشت

بیست و دوی بهمن هشتاد وهشت

دفتر سبز حریفان بسته شد

پوچ و باطل بذر وجان هسته شد

من سراسر اشک و آه و آتشم

همچو تیری در کمان آرشم

این همه منشور طبعم نیست نیست

با که گویم شعر وشورم چیست؟چیست؟

شعر و شورم در به در كرده مرا

الحق انساني دگر كرده مرا

اي قلم جان من اندر دست توست

جان مولا تو ادا مي كن دُرُست

سيّد از تاريخ ايران مفتخر

انقلاب از شعر او گيرد ثمر

 

شب قدر

شب قدر

 

از متن ديوان اشعار- پرديس نامه سيد

در دست ويراستاري

*************

قدر یعنــی یک توجه یک نـــیاز

کربــــــلا و مشهدو شام و حجاز

 

قدر یعنــی بی من و ما زندگــــی

قید هر کاری زدن جز بـــندگی

 

قدر یعنی قلب دوران و زمـــــان

وام دار او همه جان و جــــهان

 

قدر یعنــی بهره ، یعـنی سود دل

کشف کوهی از طلا درخاک وگل

 

قدر یعنــــی بــال پرواز و بهشت

سرنوشت زندگی از سر نوشت

 

قدر یعنی یک سبد گل در کویر

عاشقان را اتفاقی بی نظیــــر

 

قدر یعـــــنی انسجام اعتقــــاد

سلب کفر وظلم و تکفیر و عنـاد

 

قدر یعنی یک نفس اخلاص و صدق

رفع تزویر و ریا و ریب و حــدق

 

قدر یعـــنی یک نگاه معــــــنوی

کز وی حاصل می شود صد مثنوی

 

قدر یعنی یک تبسم در فـــــراق

شوکران را نوش اندر اشتیاق

 

قدر یعـــنی زندگان را زنـــــدگی

معرفت را ساز و کار بنـــــدگي

 

قدر یعــنی قید تـــــــنـها را زدن

در صــــــراط حق به تنهایی شدن

 

قدر یعنی التماس از بی نیـــــــــاز

صــــد سفر پر افتخار و بی جـــواز

 

قدر یعــــــنی قطره و دریا شدن

درد ل امواج حــــــــق امحا شدن

 

قدر یعـــــنی بــــــودن با معرفت

رنج هستی خـــوردن بــا منـــزلت

 

قدر یعــــــــنی مهربانـــی با یتیم

نی به عشق جنت و تــرس حمیـــم

 

قدر یعنی ذره بودن در وجـــــــود

شادی و تسلـــیم در عین نبــــــود

 

قدر یعــــنی یک وجب خاک بهشت

بـــودن با عرشــــــیان بـــی سر زنشت

 

قدر یعــــــنی صبر و فهم و حوصله

با رضـــــایت بی شـــکایت بی گـــــــله

 

قدر یعـــــنی دیدن اســــــرار شب

آشتــــی و رجعت از طغیـــــان به رب

 

قدر یعـــــــنی انفـــــجار بغض دل

پـــــــا به پــــــــای ماه ، رد ظل و ذل

 

قدر یعنی یک نسیم از عطر حـــــق

فرق زیبــــــــــای حقیقت منتشـــــق

 

قدر یعنی ذوا لفقار استــــــوار

سایه ا منــــش پنـــاه صد هــــــــزار

 

قدر یعنی آب و آئینه و خــاک

گرد عمــــری غربت از دل ،پاک پاک

 

قدر یعنی ترک مال و سیم وزر

با تهی دستـــــــــی رضــا و مفتخـــر

 

قدر يعني دفع شيطان رجـــيم

اوج بســــم الله ا لر حمــن ا لرحيـــم

 

قدر یعنــــی ابتـــهاج قلبهـــا

در ثبوتـــــــی هضـــم و رد سلبـــها

 

قدر یعنی قــله درمـــــان روح

مظهر هر استــواری همچــــــــو کوه

 

قدر یعنی دست خا لــی و نبرد

در دل آتــــش مــکانی ســرد ســرد

 

قدر یعنی اتصال ملک و ملک

در فشان چشم و زبان و دست و کلک

 

قدر یعنی منجیا من ما هلــــک

انبســــاط دل به پهـــنای فلــــــــک

 

قدر یعنـــی اوج معنا در عـرب

قاف عشــــق و دال دیــن و رای رب

 

قدر یعنی محشر کبــرا شد ن

افتخــــــار جنـــت ا لمـــأوا شـــدن

 

قدر یعنــی انس انسان با خد ا

بر درش زار و پریشان چــون گـــدا

 

قدر یعنـــی افتتــــــاح زندگی

بعد عمری غفــلت از حـــق بنــدگی

 

قدر یعنی غرق قد قا مت شدن

از اسیری آمـــدن ، راحـــت شــدن

 

قدر یعنی دست در دست علی

شیعه پـــر شور و سرمســـت ولـــی

 

قدر یعنی همنشینی با شهیــــد

عهــد با آیــات قـــــــرآن مجــــید

 

قدر یعنـــی تابش خورشید حق

قـــل اعــــوذ ربّ نـاس و ا لفـــــلق

 

قدر یعنی حق تو را حائل شدن

مصحفی از آسمـــان نـــــازل شـــدن

 

قدر یعنی قلب قرآن رأی هـــو

چاره تطهـــــــیر نفس چــــاره جــو

 

قدر یعنــی هدیه ربّ ا لربــاب

پاک و بی آلایــــش همــچون آفتاب

 

قدر یعنی رفع جوع و تشنــگی

چاره و درمـــــــان درد خســــتگــی

 

قدر يعني معنـــــي شب با خدا

اخذ عفو و مغفـــــــرت از مـــــــدعا

 

قدر يعني بود وهست خاكيــان

تاسحـــــــرمحشــــــــور با ا فلاكيان

 

قدر یعنی آنکه سیـــد بی گمان

گیرداز امشـــــــــب بـــــرات الأمان

چهل صباح

چهل صباح

 

چهل صبــح اسـت كه طبعــم سخـن دل نســـــرود

طائرگــلشن جـــانم به فـــراز است  و فرود

 

چهل صبـاح اسـت كه در بيـم واميــدم شــــب وروز

غيرت   اندر   سر   اين  سفره  نديدم شب وروز

 

چهل صبــاح اسـت دو  چشمـم  به فراســــوي زمان

از  عطش  جان  به  لب  از  ديده ودل اشك روان

 

چهل صبــاح اسـت بياد  تو دو دستـم به قـــــنوت

تا    ميسر   شو د م   ر ا ه    مصفا ي    هبوت

 

چهل صبــاح اسـت كه پهناي فلـــك تاريــک اسـت

چون  صراط  اين  ره  عر فا ني   من  باريك است

 

چهل صبــاح اسـت كه  خون ميچكد از چـشم دلــم

ليلي  ا م  بي   خبر    است   عاشق  بيچاره  دلم

 

چهل صبــاح اسـت كه  سجـاده  نشـــين  حرمــــم

چو ن   گد ا يا ن    د ر ش  تشنه  لطف  و  كرمم

 

چهل صبــاح اسـت كه ذكر من ديــــــوانه توئي

 مظهر   لطف   و  صفا   بر  كت  ا ين  خا نه  تو يي

 

چهل صبــاح اسـت كه محــراب  نمــازم شـــده اي

يار   خلو تكد ه   و   محر م   ر ا ز م   شده اي

 

 چهل صبــاح اسـت كه ويــــرانه شـــده خــانه دل

كشتي    بيم   و   اميد  م   همه   بنشسته   به  گل

 

چهل صبــاح اسـت كه  تسبـيح شـب و روز منـــي

نور   چشم  و  نفس   جان  و  همه  سوز  مني

 

چهل صبــاح اسـت كه همــــراهي مــــرغ سحـرم

پر   پر وا ز   ند ا ر م   كه   شو ي    همسفر م

 

چهل صبــاح اسـت كه مهمــــان دل غـــم  زده ام

ننگ  من  باد  ا گر   جز  به  ويش  د م  زده ام

 

چهل صبــاح اسـت به گــــرداب  بــلا غــوطه ورم

جز  بر  د و ست  كه باشد كه به وي شكوه برم؟

 

چهل صبــاح اسـت كه منــزلگه من ميــــكده است

شهر   زيباي   جها ن   در  نظر م  دهكده  است

 

چهل صبــاح اسـت حريف   پدر   اهرمنم

كيش   و   ما تم   عجبا   ! تا ج   سر   ا نجمنم

 

چهل صبــاح اسـت كه  چشمم به تمنا باز است

غر ق  ا سر ا ر  شد م  جمله  وجو د م ر ا ز  است

 

چهل صبــاح اسـت كه  تا ز د  به  دلم  اسب هوا

تا ر و  پو د م  همه  در  ذ كر  و  تو سل به خدا

 

چهل صبــاح اسـت گد اي   در  كوي  صنمم

بي  نيا ز   ا ز   همه   آو ا ره   د شت   و  دمنم

 

چهل صبــاح اسـت كه  چون  شمع  مذابم  بر گل

پر   پر و ا نه   مر ا   شعله   فز ا يد    بر    گل

 

چهل صبــاح اسـت كه  در  تاب و تب يك خبرم

ز و د    با شد   كه   ببيني   و   نبا شد    ا ثرم

 

چهل صبــاح اسـت رواق  دل   و جانم   باز  است

من   مجنو ن  به   نياز   حر فه   ليلي  ناز  است

 

چهل صبــاح اسـت جو ا رح  همه  عادت  به  سكو ت

پر   شد ه   گو ش   د ل    ا ز   نفخه   و  صو  ر   ملكوت

 

چهل صبــاح اسـت به  حكمت  در  اين  خانه  ز د ند

در  نبستند   و  دري   از  ر ه  ميخا نه   ز   دند

 

چهل صبــاح اسـت كه    مهمان   ر سو ل    اللهم

از   فهيمي   كه   مر ا   هد يه  شد  عبد ا للهم

 

 چهل صبــاح اسـت كه   مر غ   طر ب   ا ين   چمنم

سيدا    با     تو     بو د    مقصد    و    ر و ي    سخنم

 

بسیج

                

  •  
  •  
    •  
  • 58  بیت شعر حماسی
  •  
  • منظومه ای ناقابل، به مناسبت تا سیس بسیج درسال 58
  •  
  • تقدیم به بسیجیان سرافراز اسلام در سراسر کشور
  •  
  • ********************
  •  
  • بسم ربّ الشّهداءِ والصّدّیقین
  •  
  •  
  • بسیـج همّت گستــردهِ یـدالله است                  بسیج امرِ مَنیعِ امام روح الله است
  • بسیج عشقِ به سازندگیِ ایران است                 بسیج سنگرِ مستحکمِ دلیران است
  • بسیـج چشمِ امیـدِ تمـام مظلومـان                 بسیج دشمن مستکبران و مُزدوران
  • بسیج هیبت شب، روشنایی روز است            بسیج روز به میدان و شب همه سوز است
  • بسیج جام جهان در کف دلیران است            بسیج بیشه رزم آوران و شیران است
  • بسیج عارف دین ، مردِ دشتِ پر خطر است          بسیج فاتحِ رزم و حماسه و ظفر است
  • بسیج دل به تمنّای وصل یاران است              بسیج تن به دل و دست کارداران است
  • بسیج جان به کف و هدیه بهر جانان است       بسیج مدرسه عشق و مهر و قرآن است
  • بسیج را غم دنیای دون چه بی معناست           بسیج را به همآورد، آتش و اعداست
  • بسیج تیزی چشمان عاشقان بلاست           بسیج منظر حق ،جلوه جمال خداست
  • بسیج دفتر عشق خلیفۀُ الّهی است                 بسیج مشت قَدَر قدرت یدُ الّهی است
  • بسیج تاج سرِ زندگـیِّ اقشار است                   بسیج شیوه دلدادگـــیِّ ابرار است
  • بسیج بوذر و سلمان، و یا که عمّار است          بسیج شیر خدا، ذُوالفقار کرّار است
  • بسیج را هوسِ جاه و مال و مکنت نیست         بسیج اهل زر و زور و حال رخوت نیست
  • بسیج عزم رسیدن به آخرِ راه است               بسیج در شب ظلمانیِ همه، ماه است
  • بسیج بندگیِّ حق، مرام مردان است           بسیج خادم آل محمد(ص)، از جان است
  • بسیج چشمهِ جوشان فضل و توحید است        بسیج بارقهِ انتــظار و امـــید است
  • بسیج زمزمهِ ذکرِ ماســــوالله است              بسیج لُعبتی از حق، به ما، من الله است
  • بسیج بُردِ جَبین و چَفیهِّ دوش است                 بسیج آخرِ فکر و خلوص در هوش است
  • بسیج همچو نگهبان و حافظ دین است       بسیج در ثَمَنِ کشور عاقبت بین است
  • بسیج باب جهاد، افتخار تاریخ است       بسیج متن حیات، اصل و ریشه و بیخ است
  • بسیج خارِ دل و چشم نابکاران است            بسیج گنج و هنر نامهِ جماران است
  • بسیج خلوت دلهای عاشقان شب است                  بسیج لشکر اخلاص و بندگی و رب است
  • بسیج از طلبش صد گره گشوده شود              بسیج نامهِ در چـاه را نمـوده شود
  • بسیج راه و صراط موالیان هُداست           بسیج همچو بقیع است و رازدار خداست
  • بسیج جانبِ امداد و عدل و انصاف است          بسیج همرهِ سیمرغ، تا دلِ قاف است
  • بسیج دولت صبح و نتیجه سَحَر است             بسیج حاصلِ خونابهِ دل و جگر است
  • بسیج نعره الله اکـــبر خلـــق است          بسیج حَنجَرهِ پاک و خفته در حلق است
  • بسیج با سخن سفله گان فنا نشود             بسیج عین و عیان است و در خفا نشود
  • بسیج مشعل نورانی ره دین است                بسیج دام و کمین، بهر دشمن کین است
  • بسیج جان دمیده است در رگ ملت              بسیج دفع کند درد و زاری و ذلّت
  • بسیج عطف کمالات خلقت بشر است               بسیج را نه اسیری که بر جهان اثر است
  • بسیج دست خدا بر سر ضعیفان است            بسیج را دل پر درد از حریفان است
  • بسیج سنگر و دژ، افتخار فرهنگ است                 بسیج حائل و حافظ، ز تیر و نیرنگ است
  • بسیج حذف تجمّل، ره ولی پوید                 بسیج قائم عدل است و از علی گوید
  • بسیج جان جهان بین مرد امروز است              بسیج مشعل و نورافکنُ شب افروز است
  • بسیج غَمزهِ پنهان یار و دلدار است             بسیج فصلِ توصّل به جنّت و نار است
  • بسیج را چو نگین جاودانه می دانم             بسیج ذکر رهایی است، من همی خوانم
  • بسیج خشم خدا بر بساط بیداد است            بسیج قول نبی، رستگار میعـاد است
  • بسیج مرد و زن و پیر و خردسال نداشت       بسیج حدّی از اندیشه و کمال نداشت
  • بسیج عطر بهاران و بوی پاییز است             بسیج شور تموز و، حصول جالیز است
  • بسیج نغمه سرمستی بهـــاران است              بسیج روح حضور همه شهیدان است
  •   بسیج میوه و محصول خوب ایمان است           بسیج مُصحَفی از حق، قرین قرآن است
  •  
  • بسیج را همه آماده و مُجهّز دان                 بسیج مُهرِ نمازِ دل است، مُعزّز دان
  • بسیج جاری رگهای مستمندان است           بسیج مظهر اخلاق خوب و خندان است
  • بسیج آهِ عطشناکِ قلب تاریخ است          بسیج پُتکِ رها گشته بر تهِ میخ است
  • بسیج جلوه نور محمّدی(ص) دارد            بسیج چهـره پاک و منــوّری دارد
  • بسیج شربت شیرین زمزم و کوثر              بسیج لؤلؤ و مرجان و بهتر از گوهر
  •    بسیج سنگِ سرِدست و یار و قال همه است   بسیج را شِمُرَم هر چه خوب، باز کم است
  • بسیج موج و صدایِ ملیح باران است          بسیج زمزمهِ خوش، طنین قرآن است
  • بسیج مِهرِ دلِ عاشقانِ سرمست است             بسیج دل ز تواضع به خاک و گل بسته است
  • بسیج می شِکُفد همچو گل به شاخ بهار       بسیج لحظه ای از کار را نباشد عار
  • بسیج حلقِِ فرو رفته در تهِ فریاد              بسیج زلفِ پریشان شده به دست باد
  • بسیج آن که بود فاتحِ دو صد میدان            بسیج خاطره انگیزِِ صحنه های جهان
  • بسیج خلقِ جهان را همه شد الگویی           بسیج جاریِ جان هایِ مرده در جویی
  • بسیج حفظ فتوّت نشانه مردی است      بسیج را شود ار حذف و انزوا، دردی است!!
  •         بسیج ساکن پس کوچه های دلتنگی است     بسیج حامل صدها روایت جنگی است
  •  
  •       بسیج خانـه سیـّد محـلّ ذکـر خــداست
  •         بسیج مسجد و سنگـر محل ذکر و دعاست
  •