آخر معرفت
آخر معرفت
صنما در دل عشّاق چه میپوئی تو غیر مستی ز می ناب چه می جوئی تو
اوج بیداریَت اندر شب یلدائی ما باورم نیست که در خواب چه میگوئی تو
در سرا پرده اسرار نهانت گفتند عطر پاکی به تو دادیم چه می پوئی تو
دوره سرد و غم و محنت دوران سر شد دست اعجاز خدایی ز چه می موئی تو
سر تسلیم تو دارند همه حیُّ و ممات الحق از قافله قوم فرا سوئی تو
زِ انتظار فَرَجَش جان به لب آمد چه کنم نکند آنکه مَنَش منتظرم اوئی تو
چه نظرها که خراب خم گیسوی تواند آخر معرفت و خصلت نیکوئی تو
سیّد این مزد وفا بود نه صدف و نه قضا
گـــنه خلـق خدا را ز چه میشوئی تو
+ نوشته شده در چهاردهم مرداد ۱۳۸۷ ساعت توسط سید محمد شجاعی - معمار وآرشیتکت
|
سید محمد شجاعی (سید پردیس)