عُـمر

 

ای عمرِ،تو را آب روان می بینم

محتاج هدایت زمان می بینم

 

خوابیده دل، آشنای خود را بشناس

که اسرار تو واضح و عیان می بینم

 

هر تیر به زه نهی تو در خانه عقل

پیداست مرا که در کمان می بینم

 

نی از سر صُدفه بل، همی لحظه و دم

تا عمر برفته وَز اَوان می بینم

 

در حلقه دیر ای دریغا هشدار

ابلیس زمانه در میان می بینم

 

از ظلمت و جهل مردم بی ایمان

خاموش مناره و اذان می بینم

 

ای دوست بیا که ره یکی باقی نیست

من جملة خلق در زیان می بینم

 

ایمان وعمل ببایدت در این راه

در صدق همی ره امان می بینم

 

کم گوی و گزیده گوی در عالمِ قال

بس نایره در سر زبان می بینم

 

ای وای زدست دیده و دل فریاد

در دیده بهار را خزان می بینم

 

گر فضلِ خدا ز ما نگیرد دستی

خلقی به جهنّمش روان می بینم

 

عمری بگذشته است همی از سر کبر

جان قامت خویش را جوان می بینم

 

دردی است بدل نوای آن را نا نیست

نی را متجــلّـی بیــان مـی بیـنم

 

سیِّد تو زبان به کـام برگیـر و بگـو

من خويش زخويش نا توان مي بينم