نامه عاشقانه

نامه عاشقانه

بسمـه تعـالـی

 سلام. سلام. سلام

 در روایات اسلامی آمده است که (الذِکرُ خَبَرُ الذِّکر) یعنی وقتی که شما به یاد کسی می افتی و به او فکر میکنی حتماً او هم به فکر شماست. این همزمانی در قوانین علمی و روانشناسی هم ثابت گردیده است.

یاد خداوند هم چنین چیزی است یعنی اینکه وقتی شما در مجلس دعا و مذهبی و یا هر مجلسی که رنگ خدایی داشته باشد شرکت میکنی. به این معناست که خداوند اوّل یاد شما کرده و لبّیک گفته و سپس شما توفیق پیدا کرده ای. تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

 چه حقیرند کلمات و ادبیّات عامیانه در وصف و بیان عشق و حالات او.

با لب دمساز خود گر جفتمی        جمله ی ناگفتنی ها گفتمی                     

تنها اصطلاحی که در نوع خود بیانگر محتوای انحصاری است ((دوستت دارم)) است.

 هر چند ابعاد بی نهایت و پرمعنای این اصطلاح نیز هنوز برهمگان گشوده نشده است.

الله اکبر که بهترین مرتبه عشق سکوت است و شاید فقط نگاه کردن و مرحله اولی این که روحها با هم ارتباط داشته باشند هر چند جسمها هرگز همدیگر را نبیند!

 حقایق هرگز اند حرف ناید                 که بحر قلزم اندر ظرف ناید

 چقدر مشتاقم تا لایه های ظریف و معصوم قلب رنجدیده ات را ورق بزنم و صفحات خراشیده از ظلم نابکاران را مرحم باشم.

نمی دانم در پس دل پاک و روح شیدائی ات چه انگیزه ای از وصال و محبّت جاری است ولی نجابت و چشمان معصومت مرا متعهّد بر وفا و ماندگاری کرده است.هرگاه که نگاههای عمیق و امواج نفوذپذیر چشم و قلب پاکت را احساس می کنم در جای خود میخکوب و وادار به تفکّر می شوم که این چه قسمت است که خدای مهربان دوباره مرا فرا می خواند.

تا به حال صحنه های متفاوتی برایم پیش آمده و هر کدام آزمونی بوده که از آن به نحوی امتیاز گرفته ام و در این باره خدا را شاکرم.

امیدوارم که عاقبت این جریان نیز خیر و سعادت باشد. انشاءالله

 من هم دوست دارم آنقدر لطیف و نزدیک با تو صحبت کنم که سلّولهای وجودت به راحتی آن را درک کنند و فریاد دل عاشقم را به گوش و جان بشنوند ولی گویا هنوز هم علیرغم آشنائیهای موجود گوشه های ناپیدا و مبهمی وجود دارد که این امکان را سلب نموده است.

 البته طبیعی است دنیای من و آنچه را به او توجه دارم ممکن است برای شما کمی غریب می نماید ولی حقیقت آن که آن چه را اعتقاد دارم و عمل می کنم حاصل عمری سفر وحضر و تعلیم و تعلّم بوده کمتر کسی را سراغ دارم که هر چند به ظاهر می پذیرند ولی توانائی این روش زندگی را ندارند.

منظور اینکه راه و طریق من در سفر زندگی بسیار ساده و در حین حال دشوار است بایستی خصلتهای مشابه داشته باشی تا لذت ببری و اعتقاد راسخ داشته باشی تا ضربه نخوری و از آرزوهای طولانی بگذری تا به کام برسی و خودت را در کنترل بگیری تا رها شوی.

 خواهی که رسی به کام بردار دو گام        یک گام ز دنیا و دگر گام ز کام           نیکـو سخنـی شنــو ز پیــر بسطام         از دانـه طمـع بِبـُر بِرَستی از دام

عزیز دلم، ابراز محبّت شما در سراسر وجودم نفوذ می کند هر چند که عملکرد و محدودیّت های موجود نمک بر زخمت می پاشد ولی آگاه باش که در سایه پاکی و نجابت و تعهّد و همّت و دیانت و اخلاص همه تلخی ها به شیرینی تبدیل خواهد شد که (( إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا)) براستی بعد از هر سختی راحتی و شادی خواهد آمد.

 علاقه مندم در فرصتهای دیگر باز هم گفتمان متقابل داشته باشیم و از نعمت وجود یکدیگر عاشقانه لذّت ببریم.

دعاگوی و خواهان سلامتی و سعادت شما سیّـد

عشق و زندگی

عشق و زندگی

 

زندگــی را عشق معنــا می کند                     عشـق حلّ صـد معمّـا می کنـد

عشق یعنــی وحدت بالا وپست                     خالی و پر میخورند از هم شکست

عشق سالم شادی روح و تن است                  عشقِ بیمــار حامل رنج وغم است

آنکسی کـو قلب بهـر عشق داشت                 لاجـَـرَم بایـد جگـر در رنج داشت

انتخاب عشق و نان است ، زندگـی               عقـل اسیـر عشـق گشت و بنـدگـی

هر مهمّــی را تـوان ایستــادگــی               جـــز دل عشّــاق در افتــادگــی

عشــق را قـالب نبـاشد در زمـان                در نگنـجـد در مـکان و لامــکان

ازدواجِ مردمـان شغلـی شده است                عشق را عُزلت به دلهاشان بوده است

آنکـه را در همسـری افتـاده است                زان ثَمَـر بـرده که کارش سـاده است

کس نداند این تأهّــل اُمّلــی است               در تجــرُّد اِبتــذال و کاهلـــی است

از زمانــی که ازدواج آمــد پدیــد               کس لیاقت بهـر یک جفت هـم ندیـد

کس چنـان بد هم نشد کـو بـا طلاق              بـار طاقـت بــرکشیـــدش با فــراق

من چنـان شیدا شـدم در کار عشق                   کـرده و ناکـرده کار و حال عشـق

هـر جدائـی سایـه ای از مـرگ بود                 در جـدا گشتـن نباشد مُزد و سود

زن فریب گـوش خــود را می خورَد               مـرد را چشمش از او هستـی برد

بهتر از هــر کس زنـان داننـد و بس                هیچ بُردی نیست بهتر از شکست

ای که گوئی تجربه داری به سی                       سـی تـو را یک تجربه، تکرار سی

شوهـران وامانــدهِ یک عاشقنـد                     همسـران معشـوق واپس نـاطقنـد

عشق گـر پایان پذیرد، زاد مرگ                      از درخت زنــدگی افتــاده برگ

آن مهــم نَبوَد که ما و تو که ایم                       زنـدگی بایـد کـه گوید ما که ایم

زوج عاشـق یـا گریبـان پاره اند                      یا که فــارغ از خـود و آواره اند

در تعـادل عشـق می میــرد بدان                     گـر تـوقُّف باشــد او را در زمـان

آنکـه را مانـع شـود در راه راست                    مرگ اگـر از ره رسد او را رواست

والـدین و عشـق فرزنـدان، زیـاد                     لیک فرزنـدان برنـد ایشان، ز یـاد

چون طلبکاران بتــازند بـر ولـی!                    در قضـاوت تکیـه بر جــای علـی!

اولیـاء بخشنـد فرزنـدان بــه مهر                     کس نباشد آگه از این عشق و سحر

طرح عشق هرگـز نگنجد در مکان                   عشق اکسیری است جــاری، لامکان

احمق است آنکـو ز عشقش دور شد             شرب و ساز از کف بداد و سور شد

عشق نی تفریح و نی نسل و بقاء است            عشـق تفسیـر نگـاه انبیــــاء است

ما نـه حیوانیـم که از روی ضـــرور             میــل و عشـق خـود بیارائیم به زور

عشـــق تفـریـح زمیـن و زاد نیست             مشـی قـوم لـوط و قـوم عـاد نیست             

عشـق را پنهـان نشایـد کـردن است              همچـو وقت و گـاه سرفه کردن است

عشق در پستـو و پنهــان لذّتـی است           آشــکارا عشــق را بی حرمتــی است

پرده تا افکنــده شـد بـر روی عشـق           جاری و پـر زور باشـد جــوی عشـق

کیفِ عشق و عاشقی در خلوت است              عشـق با معشـوق فــوق ثروت است

عاشق آن اشتــر ســوارِ راکب است              از مقــام عقـل و ایمـان فــارغ است

کبک را سردیــده ای در زیــر برف؟               ســر فروتـر می بـرد عاشق ز حرف!

اشتــر و بـرف و کویـر و تشنگــی                در مهـــار عــاشقــان، دلخستگــی

هیچ عشقــی عاقبت مخفــی نمــاند               بـر فـراز خانــه اش سقفــی نمـاند

سیّــد از عــاشـق شـدن پـروا نداشت

خـان و مـان و همرهــان تنهـا گذاشت

موج عشق

موج عشق

 

اربعینی بگذشت از غزل وصلت یار       

                    چهل صباح اشت اسیرم به خم ابروی یار

خرمن عشق من از سوز نگاهش بگرفت     

                    شعله اش رقص کنان رفت به خلوتگه یار

حائل معرفت خویشتن از وی دیدم          

                  موج عشق است که بر هم فکند حائل یار

کاش این زار پریشان زده را بالی بود      

                      تا به یک اوج رسیدم به سراپرده یار

چه شود خسته هرآنکو چو من از خویش برست  

                   خانه اش خانه دل، منزلتش منزل یار

از طبیب دل من نسخه نخواهید که او    

                 باب دانشگه عشق است و کلید دل یار

سیّد این قهقهه عشق ترا خوش باشد

تا بود ساقی میخانه تو حضرت یار

ماهیت حکومت و مناسب حکومتی

 

ماهیّت حکومت و مناصب حکومتی

 

حکومت قدرتی است که به سبب پشتیبانی و تأیید حزب، گروه و عدّه ای هم فکروهم اعتقاد مجتمع شده و اهداف موردنظر مرجعی در صدر آن ها را تعقیب می نماید.

مجموعه قوانین و مقرّرات ایجاد شده منطبق با اهداف حکومت، جهت به کرسی نشاندن خواسته های حاکمان است.  

حکومت برای ثبات و پایداری خود علاه بر پایگاه مردمی به کرانه های معنوی از جنس دین و   مذهب نیز متمسّک می شود و این پایگاه ها سنگری برای دفاع از حملات و اعتراض مخالفین ومحملی برای تبیین وترویج خواسته های حاکم است می باشد.

اصل و مبنای حکومت نتیجه ناتوانی انسان برای سلطه گری بیش از توان شخصی است و بر همین اساس برای بدست آوردن حاکمیّت قوی تر لازم است نیروهای متعدّد بیشتری را به خود جذب کرده تا در شرایط موردنیاز از آن استمداد جسته و به کار کیرد.

جذب نیروهای تحت سلطه نیز از طریق تطمیع و تأمین برخورداری های زندگی مادّی و در بعضی موارد پیوستن به اعتقادات معنوی انجام می گردد تا جایی که روح و فکر و جسم آن ها در تسلّط نیروی حاکم، آماده بذل جان می گردد.

 حکومت موفّق، حکومتی است که اجزاء تشکیل دهنده نیروی انسانی، قدرت مالی و اعتباری و ماشین جنگی و دفاعی خود را پیوسته و منضبط داشته باشد و به تناسب زمان و مکان از رضایتمندی کامل برخوردار باشند.

پیوستگی نیروی انسانی به وسیله ایجاد تشکّل های مذهبی، علمی، نظامی، صنعتی، کارگری، اقتصادی، کشاورزی و خدماتی و ... انجام و هر کدام را در مجاری وصل به حکومت محتاج و ناتوان می کند. چنان که اگر استمرار تبعیّت مشاهده نشود امکان کنترل و مهار مبادی خطر و ضرر دراختیار باشد.

به لحاظ معنوی نیز تشکّل های دینی خود را تابع و عجین با اهداف حکومت دانسته و تمام همّ و غمّ خود را صرف تثبیت اهداف حکومتی می نمایند. در این پناه خود نیز از قدرت و ثبات اجتماعی مناسب برخوردار می شوند.

مهره های اصلی و هدایت کننده در هر گروه و تشکّل از طرف حاکمان در صدر، تعیین و پشتیبانی می شوند و سایر اعضاء زیر مجموعه به نوعی تربیت شده از این قماش اند.

اقتصاد، برآیند توانایی های علمی، فنّی، فرهنگی، هنری و اقتصادی آحاد جامعه ای است که تحت سرپرستی حکومت حاکمان است و برخورداری، میزان رضایتمندی و فرهنگ زندگی در زیر پرچم آن می باشد.

 سیاست، ترتیبی نظام یافته برای برقراری امنیّت و آسایش و رفع مزاحمت های خرابکارانه ناشی از فکر و عمل مخالفان است که به طریق ویژه و با ابزار مردمی در دست حاکمان صورت می گیرد.

دیانت، مجموعه رفتارهای عملی و روحانی برای تأیید مسلکی است که مورد نظر حکومت است و در حقیقت ابزاری روانی برای کنترل ناهنجاریهای اجتماعی است.

 قضاوت، اعمال نظر شخصی مهره ای آموزش دیده برای تشخیص حقّ و باطل در جهت آرامش ناهنجاری های اجتماعی بر اساس دین و مقرّرات اعلام شده حکومتی است ، که در آن بر اساس زمان و مکان شدّت و ضعف پیدا می کند. در حقیقت قاضی عامل دیگری برای تثبیت و رفع مشکل از مزاحمت هایی است که خود حکومت عامل و بانی آن است.

روابط بین الملل و خارجی به منظور ارزشیابی رقیب و همجواری است که هر آن ممکن است با تجاوز و حمله خود حکومت را خلع ید و یا سرمایه های آن را به یغما ببرد. انجام همکاری های متقابل و رفع نیازمندی های دوجانبه سیستمی است که ضمن اجرا به ارزیابی جریان کمک می کند.

اتّحاد قدرت ها و حکومت ها در جهت منکوب کردن و تسلّط بر قدرت های غیر همسو و یا با هدف تسخیر آنان صورت می گیرد.

تصویب لوایح و قوانین به تناسب نیاز و مشاهده مشکلی در سطح زندگی اجتماعی صورت می گیرد و عزل و نصب عوامل حکومتی نیز به مصلحت زمان و مکان انجام می شود.

یکی از رموز پیوستگی در اتّحاد شئون حکومتی وابسته بودن با واسطه و پیوند فکری و روانی مردم است که از طریق تشکّل ها و نظام وابسته آن صورت می گیرد.

این نظام از دوران کودکی تا پیری از تحصیل و مسکن گرفته تا کار و اشتغال و بازنشستگی زن و مرد را شامل می گردد به نوعی که اگر کوچکترین تضاد و تعامل غیرهمگرا در روند حرکت اجتماعی آن ها نمایان شود در مرحله اوّل مورد تعّرض اطرافیان قرار می گیرد و چنان چه مدار و حرارت آن بالا بگیرد با شمشیر حکومتی روبه رو خواهد شد.

شبکه جاسوسی و اطّلاعات ضدّ امنیتی و پلیس ضدّ شورش نیز سپر دفاعی هم جنس و داخلی است که به صورت خودکار و مستقل در جایگاه خود عمل می کند. در شرایط پیشرفته این شبکه سراسر اعضای ریز و درشت اجتماع را به نحوی از انحاء دربرگرفته و جوّی از امنیّت و رفاه همراه با اختناق و دیکتاتوری را بر جامعه اعمال می کند.

جنگ و درگیری های داخلی، مریضی و ناهنجاری های بدنه حکومت است که حاکمان برای رفع و دفع این معزل به سوی مردم دست یاری دراز می کنند و در شرایط حادتر با تقاضای یاری از حکومت های همطراز و همگون یا همجوار به نوعی معامله پایاپای و اتّحاد و پیمان منطقه ای می انجامد.

 جنگ ها محصول قدرت طلبی و زیاده خواهی حاکمان حکومت هایی است که طعم دنیاداری و دنیاخواری را چشیده و به عوامل داخلی و منطقه ای خود از باب حمایت و پشتیبانی اعتماد کامل دارند. گسترش و بسط افکار و عقاید نیز یکی دیگر از علّت های برپایی جنگ دولت ها است.

 دولت یعنی هسته مرکزی مجموعه ای از افکار و عقاید که با دیدگاه های ثابت و همگون به قصد برنامه ریزی و انجام عملیّات مؤثّر حکومتی اقدام می نمایند.

انتخاب این اعضاء و عوامل بوسیله شخصی است که قدرت اجرای قوانین را از حاکم بلافصل گرفته و بر اساس آن انجام اهداف حکومتی را دنبال می کند.

طبقات مختلف اجتماعی بر اساس میزان درآمد و سطح سواد و فرهنگ و وابستگی به حکومت درجه بندی واز آن برخوردار می شوند به عبارتی طبقه بندی ظلم از پایین به بالا از شئون و مصادر هویّتی حکومت بر مردم است.

حقیقت آن است که حکومت و مناصب حکومتی به معنای تام خود ، شأن انسان نیست که به دلیل محدودیت های مختلف خلقتی آن عموماً به اشتباه و خطاهای مهلک می انجامد. حقوق انسان های ضعیف پایمال و کسانی که صلاحیّت مناصب حکومتی را ندارند با قدرت و شأنی کاذب بر جایگاه مدیریّت تکیه می کنند. اموال و دارایی   مملکت به طرف کسانی سرازیر می شود که شعبه ای از حمایت و هم نوایی حاکم را اداره نمایند و فردی دارای امتیاز و رتبه خواهد گردید که در مقام بیان و ایمان ،ارادت خود را به تشکیلات حاکم به اثبات رسانده باشد.

آن جا که گوشه ای از قبای حاکمی لگدمال و یا دُمی از سرداری به زیر پا لهیده شود دنیا بر سرش خراب و از گردونه بازی حکومت خلع و خارج می گردد.

راستی چه می شود آنان را که بوقلمون صفت در اریکه قدرت رنگ عوض می کنند و هنرمندانه نقش شترمرغ را بازی می کنند، اینان اعتقادی به واپسین ندارند که دین خود را فدای دنیای دیگران می کنند. دیگرانی که خود نیز در مضحکه زندگی خود متحیّرند و بر عاقبت کار خود نگران.

نقاب زور و زر و تزویر، گریم زهد و ریا، لباس فخر و ریاست،  فضای مسموم سیاست، همه و همه ابزار حکومتی است که شأن دون و محدود انسان خاکی برای التیام خواسته های نفسانی خود استفاده می کند.

حال آن که انسان پادشاه وجودی است که ملک و ملک عالم تحت سیطره اوست. او خلیفه خدایی است که مالک جهانیان است. او توانای برحق و مستحق بهره مندی از انعام و موهبات الهی است. او آزاد آفریده شده و بندگی جز خدای را نپذیرفته است. شادی و سلامتی و برخورداری از مواهب حقِّ مسلّم اوست. امنیّت و عدالت و تکامل از حقوق بلاشرط و مطالبات بدیهی انسانی است که خداوند او را به عنوان خلیفه خود به زمین فرستاده است.

پادشاهی او بر نفس و جان خود فوق تمام حکومت هایی است که در فکر و نظر آید او را که برای شکار و دربند کشیدن دیو نفس و پرواز در اعلی علیّین خلق کرده اند. صید و اسیر چنگهای خون آشام انفاسی شده اند که هیچ  طرفی از آداب و معارف، برنبسته و در هیأت جنینی خود مانده گار مانده اند.

 راستی انسان تشنه و طالب عرفان الهی کجا و تکیه بر اریکه قدرت دنیا تا به جایی که مفتضحانه شاهد بی بندوباری، گرسنگی، جهل، بی سرانجامی و رکود عقل و اندیشه هم نوعان و خود باشد.

اندیشه های دربند، شانه های بسته شده، دست و پاهای در غل و زنجیر چشمان بسته و تن های رنجور و خسته از زخم شلّاقهای زور و اهریمنی برای پوشاندن حقیقت و مهار رعدهای روشنگر و نزول رحمت های آسمانی را عمری نیست که تحمّل صادقانه و عاقلانه آن به سرسبزی و نشاط و رشد لاله زارهایی خواهد انجامید که بلبلان در قفس مانده و کبوتران پرشکسته را به پرواز بر فراز خود میهمان کنند. آن گاه لبخند رضایت حضرت ربّ العالمین است که هدیه جان های پاک مؤمنان خواهد شد و حیاتی جاودانه که ارزانی انفاس قدسی حق طلبان است.

خدایا حاکمان را توفیق صبر و شکیبایی بر آلام و مشکلات مردم ده و مردم را توفیق تحمّل و مدارای همراه با رشد و تعالی ارزانی دار تا راه ناهموار خود را در مسیر رسیدن به لقاء الهی طی کنند.   

لُبِّ کلام

لُبِّ کلام

 

ای که به جان و روح من طلعت پرستاره ای   

            پرده ز رخ فکن، بگو با دل من چه کاره ای

بنــدة عشـق و راهیِِّ وادی بـی نهــایتم     

                ظلمت این کـرانه را، جلـوه ماه پاره ای

دل به چه کس ببندد آن، کو که ترا طلب کند        

       چاره به پیش کی برد، آنکه تراست چاره ای

چشمة نور و روشنی، جوشد از آستانِ جان    

           گر که بیند او ز ما، در سحر اشک و ناله ای

عاشق واقعی خداست، ناز و طمع ترا کجاست   

         ای که به سینه جای دل همدمِ سنگ خاره ای

پاک و منزّه ار شود دل به ولای عشق او      

              سـاحت لایـزال را ذکــرِ هــِزار بــاره ای

شمعِ وجود را بسوز، شعلة عشق بر فروز      

              بر سـر آسمـان دل تابش و نور و هـاله ای

الحق از این خماری و قبضة سیم و زر چه سود  

              بهره نمی برد کسی جز کفنـی و چالــه ای

                 لبِّ کلام سیِّدا، گـر نرسـی بـه معــرفت  

         چون به فلک رسی همان طفل هزار ساله ای

از متن هدیه های زندگی و ختم کلام

 

آخرین بند از کتاب هدیه های زندگی دربندگی

جلد۱ 

(اندیشه های سید)

 

مطالعه متن کامل این مجموعه که شامل ۴۶۰ نکته شور

آفرین و اندیشه ساز است را به همه دوستان توصیه می کنم

برای دسترسی به آن در منوی مطالب این وبلاگ جستجو کنید

*****************************************************

 

  ۴۶۰-  زنـدگـی عبارت از گم شدن وپیدا شدن های مکـرر ومتـوالی است

که در آسمـان عمر انسـان اتفاق می افتد،هم چون ماه ویا خورشیدی که در

مسیر طلوع وغروب خود با آن رو به روست.

 

و من در زندگی هفت بار خودم را گم

 و هفت بار پیداکردم.

 

 

گم کردم خودم را :

 

1- وقتی به عبث از من تعریف کردند.

 2-وقتی بر نادان تر از خودم حاکم شدم.

 3- وقتی که با خرافه پرستان نشستم.

 4- وقتی که زنان را تصدیق کننده خود دیدم.

 5- وقتی که خود را محتاج تایید دیگران دیدم.

 6- وقتی که رشته دوستی اهل دل از دستم رها شد.

 7- وقتی که در اقیانوس زندگی،به بازی در ساحل آن

راضی شدم.

   

وپیدا کردم خودم را :

 

1-    وقتی که احساس تنهایی کرده و امیدم از دیگران قطع شد.

2-    وقتی که در کنار دوستانی مخلص و اهل معرفت قرار گرفتم.

3-    وقتی که در صحنه های واقعی نبرد حق علیه باطل قرار گرفتم.

4-    وقتی که برای درک حقیقت از شهر و دیار خود مهاجرت کردم.

5-    وقتی که در کنار اهل فضل و هنر خودرا ناچیز و بی خاصیت دیدم.

6-    وقتی که دل از وابستگی های دنیایی بریده و عاشق شدم.

7-    وقتی که قلم به دست گرفته ومحتوای درونم را بر کاغذ نوشتم.

غمنانه

غمنانه(۱)

 

 

اوضاع سیاسی و اجتماعی

 

****************

 

بنام خدا

 

اوضاع را یک قصّـــهِ جانانـــه دارم                  زین غُصّه، دل را پُر به مثلِ خانه دارم

دردا از اوضاعی که در این خانه داریم                 نِی خانه و نی آنکـه صاحبخانه داریم

این قافلــه گوئــی که چوپانی ندارد                   یــا دارد و یک ذرّه ایمـــانـی ندارد

در زیرِ بارِ نابســامــانی خمیـدیــم              بس صحنه هایِ زشت و زیبائی که دیدیم

آن یک دل انــدر مطلبِ تــاراج دارد                 نقش تلاطــــم همچنـان امــواج دارد

آن دیــگر آید با نقــابی پُر زِ تَزویر                  قالب کنــد روبـــاه انــدر قــالب شیر

وآن دیگر از بی شرمی و غفلت تباه است         محتاج یک جــو بذلِ ننگین نگاه است

زین وضعِ ناهنجار، کیش و مات دین است         اسب هوس بازانِ دنیــا، باز زین است

بازاریان را حرصِ کمبــود ریال است                درباریــان را میز و کرسیها کمال است

دانش پژوهان دل به دنیا می سپارند                  صنعت گــران در فکر تأمیــن دلارند

انبوهِ بیکاران، عَلَم بگرفتـه بر دوش                  درخواب غقلت آنکه را باید دهد گوش

خدمتگزارانِ اداری با دو صـد آه                    در آرزوی ختــم روز و هفتـه و مــاه

وَعّاظِ مِنبَر جز به میلِ کَس نگوید                  تکــرارِ تکــرارِ مکــرّر را بگــــویند

سیلِ جوانان بی خبر از راه و بی راه                آن یک پس از آن دیگری افتاده در چاه

از بهرِ کسبِ شهرت و جـاه و مقامی           خالــص نباشــد هیــچ تعظیم و سلامی

آن کس که دارد حشمت و سرمایه ناز است  این کاروان را مرغکِ همســایه غاز است

درب طــرب را بر مسلمــانـان ببستند             قــانونگـزاران قلب قـانــون را شکستند

محراب و منبر را غریب و خوار کردند              حقّــا کـه اصحـاب خودی بد کار کردند

آزرده شد قلب و نفـوس پاک رهبر                 رخسارِ خاصان شد ز اشک دیده ها تَر

این نابسامانیِّ مطبوعات، درد است             این بار دشمـن هم قلم بگرفته در دست

از بی حیائی قلب بی دینان شده شاد              کو زینبــی کـز دل برآرد داد و فریــاد؟

وقتی خودیها نغمـه هایی ساز کردند                 نامحرمــان چتـر رهــائی بـاز کردند

در کویِ دانشگاهِ تهران شمع و گل سوخت   پروانه ها حیران شدند و بال و پر سوخت

زین فاجعه قلبِ مسلمانان غمین شد          افســانه ای کز آن حذر داریم همین شد

رهبر در این افسانه احساس خطر کرد               اصحاب ِدیــن را از عداوت برحــذر کرد

وقتــی که تضعیف ولایت می نمایند                نامــردمـان دونِ جنــایت می نمــاینــد

هر کس که از تخمِ جنینی سر درآوَرد           با راه و رسمِ رهبــر و دین شد هــم آوَرد

خون شهیدان شاهد و یزدان گواه است         اغفال فکر نوجــوان جُــرم و گنــاه است

آنها که امر و نهی دارند با دلی تنگ                گویا که می کوبند پُتک و میخ بر سنگ

در جرگه عُشّاقِ قدرت آه و صد آه                  از هر طرف بادی وزد تسلیم چون کاه

دین و سیاست را نقابِ خویش کردند                دلهــای پاکِ مُخلصان را ریش کردند

هرکس که پالان برگرفت از عرصهِ تَن                لبّـــاده ایــران مــداری کرده برتن

هرگز حدیثِ جورِ یاران را شنیدی؟                از زهــر تلخِ هَمنشینی شان رمیـدی؟

آنانکه شأن دونشان خالی ز عشق است     سرتاسِر دنیــایشان فـانـی فسـق است

نامِ مسلمــانی یدک دارند و بـالند                 چـون کبک سر در زیـرِ برف سرد دارند

نِی حرکتی کز ظلم مِزماری درآرند                 نِی مرهمــی کز عـدل بر دلهــا گذارند

گرعُضوِ حِزب و دسته و راهی نباشی          در پیش چشـم ناکسـان کاهــی نباشی

اندر صعود مُرتَبَت از پُستِ موجود                 پا روی سرهــایِ رفیقان می نهند زود

واندر طریق عیب جوئی ذرّه بینند                   نزدیک می گــردند تــا بهــتر ببینند

پیرِجماران رفت و ما غفلت نمودیم                الحــق مگــر مــا لایـق نعمت نبودیم

در جنگ با بیگانگان پیروز گشتیم                  بـا خویشتــن آواره صحــرا و دشتیم

هر کو رفیق و همدمی پیدا نموده است         از قیـد و بنـدِ سیر قانونی رهیده است

با عالمانِ دین به بی مهری بسازند                    بر نَصِّ قرآن و حدیث حــق بتــازند

اکنون که دشمن رو به رو با ما به جنگ است      ما را سکوتِ ناجوانمردانه ننگ است

طبل و شبیخونِ اَجانب هم عَیان شد                  فریادِ رهبر زین خطر بر آسمان شد

در مسخِ باورهایِ مردم پا بِکارند                         کاری به ارزشهایِ پُر معنا ندارند

در جنگِ هشت ساله همانها کارمیدند                    بر ضدِّ ملّت صحنه هایی آفریدند

آنانکه مستِ وصلِ شیطانِ بزرگند                         بِدعَت گذارِ ارتباطِ میش و گُرگَند

باید زِ فکرِ این دَغَلکاران حذر کرد                       فکر قرابت را ز عمق جان بدر کرد

باور ندارند آنچه کم دارند، دارند                       از فرطِ خود ناباوری اینگونه خوارند

ازاختلافِ اهلِ عِلم اَلحق فِکاریم                        ما انتظـــار این همــه غفلت نداریم

وقتی که رختِ سادگی ازفکرها رَست              غــول تَجَمُّل شانـه ها را از قفا بست

وقتی مدیــران اسب آقائی سوارند                 با طِیف مستضفف ســرو کاری ندارند

این گفتهِ معصوم حق اندر حدیث است آنکس که کاسب شد به وعظ دین خبیث است

هر فرصتِ شغلی که پیش آید، که آید          غیر از رفیــق و قــوم و فامیلــی نشــاید

حرف از تَخَصُّص هست لکن جمله حرف استمِصــداق آن افسانــهِ گرمــا و برف است

چوپانِ صحرا را به مَصدَر می گُمارند                اهلِ عمــل را روز و شب در خانه دارند

تصمیم گیریها شعار اندر شعار است            بغض ضعیفـــان تشنـــهِ داد وهوار است

آنانکه بر قلب علی صد جور کردند                 آیا وصیّت نامـــه را یکدور کردند؟

ما از اَجانب خیرِ نزدیکی ندیدیم                    والله ما از دشمنــان نیکــی ندیدیم

این سفره از خونِ شهیدان برقرار است       مُطعِم شدی برخیز، آزارت چه کار است؟

سرمایه دارانِ زمان غارت نمودند                  مردم به اجنـــاس گـران عادت نمودند

آن یک صعودِ اقتصادی کرده تا ماه               وآن دیگری افتــاده با سر در تــه چاه

تبعیض در پُست و حقوق کارمندان                هر کو که یزدی باف دارد شاد و خندان

درمجلسِ شورای اسلامی وکیلان                جز اندکی، بر روی کُرسی چون عَلیلان

تسلیمِ اَفکارند و سرتا پا خموشند                 دین را به دنیــای پلیــدان می فروشند

گفتم که جُرمِ دل به قاضی باز گویم         وقتی که قاضی مجرم است چون راز گویم؟

شمعِ شهیدان در دیارِ جبهه خاموش              همسنگــرانِ جبهــه گردیـده فراموش

گَر حفظِ میراث شهیدان را بِکَردی                 اندر میــان ناز و نعمت، نیکمـــردی

وقتی قَلَمها از حقیقت می نگارند                  ابلیسیان از تلخــــی حق در فرارند

شور و شعورِ ملّتِ ایران بِنام است        این نغمه هایِ شوم و شیطانی کدام است؟

درعرصه هایِ ناب دنیا یکِّّه تازیم                آئیــد تا بر ایـن همــه نعمـت بنازیم

ای یاوران یاریِّ رهبر را نمــائید                 با رهــروانِ عشــق بهتـَــر تا نمائید

یاران مَبــادا  کُفـر، انعامِ اِلــهی                       پایان ندارد کفر، جز ظلــم و تباهی

آئید مفهومی بسازیم از مفاهیم                          که اندر بَهای او نشاید زیور و سیم

ایران سرای عشق و آیتهای دین است    دور از نفاق و کفر و ظلم و جهل و کین است

ننگ است چون وادیِّ درویشانِ گُمراه            خورشیـد را ول کـرده و چسبیده بر ماه

آنانکه بذری با محبّت چال کردند                   زین کرده عمـری با محبّت حال کردند

ما از محبّت عمرها محروم بودیم                    در مَنجَنیــقِ ناکِسان معــدوم بودیــم

ما زهرِ تلخِ زندگانی را چشیدیم                     ما بدتر از این صحنه، سیمایی ندیدیم

ای دوست غفلت تا به کی، خاموش تا کی؟        چون گربـه اندر آرزویِ موش تا کی؟

خواهد گذشت ایّام و خواهی رفت از این باغ        دستـم بدامانت مَکُــن قلبِ مرا داغ

این شور، شورِ خام و شور نوجوانی است    چون کف به روی آب محکوم است و فانی

قدرت برای قلبِ ایمان است و ایمان                 تنهــا کتابِ تُحفه قرآن است و قرآن

تا کی اسیرِ بَند شیطانِ رجیـــمی؟              تا کــی تو با ابلیسِ نفست همنشینی؟

تیز و خود را وارهان از غُل و زنجیر                   شو از زلالِ معرفت سیراب چون میر

یارا مشو یکدم ز ذکِر یار خاموش                      لبِّیک گو کِی گردد از دفتر فراموش

آئید تا بذری بر این محفل فشانیم                      نـورِ حقیقت را بـه این منزل کشانیم

آزادگـــی زیباست اندر زندگانی                     لکن بدون معرفت فانــی است فانی

با معرفت علم و هنر دمساز می کن                  در اوجِ هَستی با دو پَر پَرواز می کن

ذاتِ جمیلِ حق تو را زیبا شناسی                 زیبا شناسی کـن در اوج حق شناسی

زیبا هنرمند آنکه بر عهدش وفا کرد                  در راه حق جان و سر و تن را فدا کرد

آری بیائید نفس را تنهـــا گذاریم                   دل را به زیبــایِ جهــان آرا سپاریم

آنجا که مقصد را یکی ره در میان است             پایان زیبــایِ کمـــالِ این جهان است

شمعی شویم و چون گُهر یکدانه بودن              مُخلِص به پایِ شمع چون پروانه بودن

در اوج هستی چون سبکبالان بمانیم                بر منبــر عرش علــی قرآن بخوانیم

 

غمنامــهِ ما بود یک غـم از هزاران                دریـایِ غم نِی ساحلی دارد نـه پایان

سیّد که عمری با مَدَدکاری عَجیــن است

از کار و درس زندگی عاید همیــن است

عاشقی هم هنر است

عاشقی هم هنر است

 

قصه عشق من از بامِ ثُریّا بگذشت                           شعله این عطش از جان و سرو پا بگذشت

حاصل زمزمه های شب و روزم به یقین                    برق لامع شد و از گنبد خضرا بگذشت

شرح پیوسته وابستگی ما و نگار                             از کتاب و ورق و دفترو انشا بگذشت

کار دلدادگی و وصل، عنانم بربود                           پر پرواز شد از هدهد و عنقا بگذشت

چه مبارک سحری بود که در محضر دوست              یار لطفی بنمود از گنه ما بگذشت

یکه تازی که بود قافله ها دل به رهش                   جلوه گر در نظر ما، ز نظرها بگذشت

مرغ جان گر ز تجلی سحرش نغمه کند                   مزد آن بود که از دور مطلا بگذشت

آن پری طلعت و سیمین رخ و دردانه کلام              شهره شهر شد از قالب و معنا بگذشت

رخ نمودند همه خلوتیان با من و لیک                   موسم ناز ونیاز از توی رعنا بگذشت

عاشقی هم هنر است، گو به حریفان سید

کار ما از صحف و منبر و ماوا بگذشت

رباعیات

 

رباعیات

مهربانی

مهربانی های تو چون شبــنم صبـــح بهــار                با توبودن یک مرور خوب از لیل و نهــار

تادرآغوش من دلخسته عشقی چون توهسـت                با بد وخوب جهانم نیست یارا هیچ کـــار

***

سردار عشق

ریحـــانه ولـــطیف وســـراپــا محــــبتی               عقــلی و علـــم وقاســم عدل ومروتــی

احساس وعاطفه گل بخشنـــدگی وفضــــل               ســردار راه عشــــق و کـــلید فتــووتی

***

روز زن

هر روز،روز توســـت شبـــی نیســـت در جهان         گردش کنــد زمیــن به طفیــل زن وزما ن

ترسم که دســـت فـــاسق دوران مـــرا زند               گر نبــض مــرد گـویمت وچـرخــه زمان

***

یار ما

بایار مـــا بگوئیـد ،آیـد بـه خــانه خـــود                این دل چــو روزنی تنگ،ازهجرروی اوشد

 گر قـــصد آن ندارد،تادل زمـــا گشــــاید               بی خــاطرش نخوابم،هر حـادثه که شد شد

***

بی یاری

بی یاری وبیــماری عــارض شده بر جــانم                بـدتر زچنـین دردی در دیـر نمــی دانــم

آن خویش که از پیشم رفت و دل من شد ریش              گوئیـد کـه بـاز آیـد مـن دل شـده آنـــم

***

 

بهار

آغـاز شــد بهــار ای یــار گـــل عــــذار               شــادی ز ره رسیـد غـم بر زمیـن گــذار

مـرغ کــرانه بــاش تــاجی به ســر گــذار                بــر بـام دل بــرو فــریـاد کــن کـــرار

عیــد هــم بهـــانه اســت بالا بریــد عیـار               بــی معــرفـت بود مستضـــعف و نــدار

آمــد نــدای حـــق چــون نغـــمه هــزار               سیـــد تــو عاشـــقی دســـت دعا برآر

***

جام جهان

ای جـــام جهـــان بیـن مـن آرام نـظر کــن              بـر گـیر غبـار دل و از غیـر حــذر کـــن

جـــز یــار در ایــن خــرگــه دوار نبـینی                فــرصت به ســر آمــد صنما فکر دگر کن

***

بلبل مست

ای ســحرخیزتر از بلبل سرمســت بهــار                     نغمــه ات را به ترنم به من مست بیـــار

بی خودم کن ز خــودو پیــرو دادارم کـن                     درسـرهربذر که انـدر دل تو هسـت بکـار

***

مرا ببخش

محبوب من مرا تو به حــق خــدا ببـخش                      محجوب مـن مـراتو به حجب خداببخش

جانم توراست گر که به تیـر وفـــا زنــی                       ای مهــربان عـزیـز مـرا از وفـا ببخش

سیــد خطــا کنــد و خـدا بگـذرد از او                        ای بنـده خـدا مرا تو به حق خدا ببخش

***

                                           

 

                                            شیشه وسنگ

یارا مـکن ستیــز که ما شیشه ایم و سنگ                       دلگیر می شـوم که مـرا میــزنی به اَنـگ

صدبار اگر که قلب مـرا خـون کنـی بـدان                        عشقـم فـزاید و دلـم از دوری توتنــگ

***

دریای شمال

ای شمیـم پـاک دریـای شمـال اطـراقتان                      جنگل سرسبزو روحی شاد باغ و راغتـان

بـا نسیـم بـاد و بـاران دل انگیـز خیــال                        ازخدا خـواهم که حل گردد امورشاغتان

***

انتظار

ما جمــله درانتظـــار اقـــدام توئیـــم                        بـا دسـت تهــی نــزار اکـــرام توئیــم

بـخرام ز پــرده پرچــم افــراشتـه کــن                       مــا درپــی امــر حســن انجام توئیـم

***

کف آب

یــارب شود آن گهــی کــه رویت بینـم                      خــود را کــف روی آب جویــت بینــم

درســـایه التـــفات نــــورانـــی تــو                       هرصبــح طــلوع مهــر کویــت بینــم

***

عشق یار

ویران کن آن دلی که دراو عشق یار نیست                       مـارا به هرکه بنده دل نیست کار نیســت

جان جهان فدای دل هر که عاشــق اسـت                      هرگل که عاشق است در اوبوی خارنیست

***

                                 

                                  سـر رشـــته زنـــدگــی

بــا عشــق درآ و تــرک ایـن وادی کــن                   قطــــع همـــه تعلــــق مـــادی کــن

سـر رشـــته زنـــدگــی به دادار سپــار                   یـک بـار بمیـر و تـا اَبـد شـــادی کــن

غــایب از نـظر

 

ای غــایب از نـظر ولی همـــراه در سفــر                  از من حَــذر مـکُن تو در این وادی گُـذَر

زان تیر کز کمان دو چشمت رها شده اسـت                   فیضـی رسان به سیِّد مـجنون خـون جـگر

***

من بی دل

ای نوازشـگر جـان مـن دیـوانـه کجـــائی                  چشمهایت قَدَح و سـاغرِ میــخانه کجـائی

من بی دل همه جـا دل به تمنـــای تو دارم                   مظهـر حـال خوش و خنده مستانه کجائی

***

فرهاد و شیرین

عشـقت به دِلَـم تـا به اَبـَد ریشــه دَوَانـَـد                  فرهادی ما رانه توشیرین که فقط تیشه دواند

از روز ازل جان و دل ای دوست درآمیخت                   تا شــام اَبــد قـــدر تو همیشــــه بداند

***

ای عشـق

هـم رفتـی و دیـن و دل ببـردی ای عشـق                    کشتــی مــرا بــه گـل سپردی ای عشق

در ساحــل عشق تو شــدم خـاک نشیـن                    از دســت شدی ولــی نَمُـردی ای عشق

***

 

ای نفـس

ای نفـس عـزیـز رخـت جــان بـربستــه                   وی از همــه دان و دون دنیــــا رستـــه

در بــزم گـران کـردگـارت خــوش بـاش                   از گلشـن زنــدگیـــت مانـــد هستـــه

***

شهـد کـام

یادت مـرا فـزون کنـد عشـق و شــــرارتم                  از شهـد کـام و دلبـــریت پـر حـــرارتم

افســوس که آفـت زمــانه بزد ریشـه تورا                   هر صبــح و شـام ضجّه زنـان در مـرارتم

***

زلف پریش

زلف پریش وقلب ریش این دونه لایق همند                  گـرگ گَـرَش نَـظر کُـند ،جمله آهوان رَمند

باش که دلبری ودل ،مست جمـال هم شوند                   عشق خداوعشق ما،یک شکنند ویک خمند

***

شیطــان

شیطــان شدی ودین ز کفـم بردی ای صنـم                  بــازنـده مســابقه در عشــق تـو مَنـــم

صــد بــار گــر مــرا به جهنـم بَرَنــد باز                  هیهـــات کز قشنــگی چشــم تو دل کنم

***

عاشقان

عاشقان را حـرف نا مربوط مردم عار نیست                  دلبران را دلبری باید به جز این کــار نیست

عاشقـی ودلبــری عطــر گلســـتان دلَنـد                  بلبلان دانند که ا ندر پای این گل خار نیست

***

 

مهوَش رعنــا

کس نـدیـدم کـه نمــاید به دل مـن اثــری                 جـز تـوای مهوَش رعنــا کـه سـراپا ثمری

غیــرت آگـاه نبــاشـد به زبــان مـن ودل                  مـــن ودل نیــز نبــاشیم اَسیــر دگــری

***

 

دل دیـــوانـــه

ای عقــده گشــای دل دیـــوانـــه مـــن                 ســاقی مــی وســاغر و پیمــــانه مــن

جُـز بُت نبــوَد هَـــرآنچــه غیــر تـو بود                  خـون ورگ وقـلب وفـکر جـانـانه مــن

 ***

ای دوســت

قـَــلَیـــانِ دل مـــن قُــل قُــل کــــرد                  یــاد روی چمـــن پــر گــــل کــــرد

زان چــمن یـاد تو ای دوســت جداســت                  شــاد قلــب ودل وپــایم شـــل کـــرد

***

ساحــل دل

ماراســت هر نفـس ز شه بحـر وبـر نشـان                 تسبیـح گــوی اوهمــه ذرات در جهـــان

یاران کنــار برکــه دریــا نشــستـه انــد                  یارب به ساحــل دل دریائیشــان رســـان

***

مــوج

دل بــه دریــا دهیــد ومــوج بـگیرید                           مــوج بـرپـا نهیــد واوج بـگیـــرید

خــالی از خویشــتن شـوید وتهـی باز                           هـر چـه خـواهید فوج فوج بـگیــرید

***

ای دوستـان

جــای مــا خــالی کنیــد ای دوستـان                          مــاهمـه مرغیــم در یــک بوســتان

یــک گــروه اَنــدر کنــار بَحـــر آب                          مــا به تُخـم اَنـــــدر درون بوســتان

***

 

وصل یار

دانی کـه آب از چـه زَنـد موج سوی مـا                          یا ساحل از چه فرق دهدرنگ و بوی ما

خواهد که وصل یارخوش الحان کندتورا                           زین لـطف پُـرثَمَر، کُند حفـظ آبروی ما

***

آفـــاق

تـــو آفـــاق انــدیشــــه بَــرتــَری                          تو در جمــع عشـــاق عــالـم سَـری

بــه سیّـِد تـو نـازُکــتر از گــل مگــو                          کـه او دل دَهــد بَـرتـو ،تـو دلبَـــری

***

بــوی مَــریَم

گیـــسوانت بــوی مَــریَم مـی دَهـــد                          بوی بــارانهـــای نَم نَم مــی دَهـــد

ردِّ پـــای تـو پُـر از بــوی بهــــــار                           دیدَنــت عشـــق دمــادم میـــدهـد

***

مونــس جــان

نشــناخته تو مونــس جــان را چه کنم                          ایـن شور تـو وهـدیـه جـان را چه کنم

سیّد شــب وروز مـی گـریزد از عشـق                           لـطف وکَـرم جـان جَهـان را چــه کنم

***

دِلبــــر مـــا

از دِلبــــر مـــا نشــــان کـــی دارد                           در خــانه مَهــی نهـــان کــــی دارد

بـی دیــده جمــال او کــــی بینــــد                           بیـــرون زجهـــان ،جهـــان کی دارد

***

 

شعر جانسوز

خـــداونــدا چــه گـویم شعر جانسوز                           نه شَـب دارَم قَـرار از عشــق نـی روز

تَبَـم راعلّـت از رنــجِ تَنــم نیــــست                           دلــی دِه تــا گُـــدازَد سیِّد از ســـوز

***

رباعیات

ماه

امـشب نمـوده رُخ بـه تمـام و کمال ماه                           از آسمــان هَمـی بشـود بَر گـرفت ماه

آفــاق پُـر ستـاره وسیِّد تَـرانه خــوان                           یارب مخواه آن که فتد لحظه ای به چـاه

***

                                                   گل عذار         

تاتوگل باشی نباشدجای خارای گل عذار                         خـار گُل بـاشد اگر بینـی تو دردِ اِنتظار

خاروگل دردیده مارنگ خاروگل گرفت                           سیِّد از فَرط غنی نی گل شناسد ونه خار

***

مستی وعیاری

بلبـلان را به چـمن غصه بیمـاری ماست                          تبِ خورشید زتابِ دل ودلـداری ماست

سیِّد از بی خَبری شـعر سَرایـَد هـر روز                          ور نه هوشیاری ما مستی وعیاری ماست

***

                                            تنهـائی ورَهــائی

در پُشـت بـام ومنــظر زیبـــای آسمان                          تنهـائی ورَهــائی وفـارغ زخـان و مان

دستِ طَـلَب بـه خــالق دادار کــرده ام                           او مـی دَمَد به جان من ومن ترانه خوان

***

 

طاق ابرو

طاق ابروی تو محراب عبادات من اسـت                          گِرِه زُلفِ تـو آئیـن عبــاداتِ مَـن است

عشوه کن تا که بجوشد یم بی ساحل من                           که حضورتوهم از جمله عنایت من است

***

قریـب وآشنــا

هَـر چَـند قریـب وآشنــایی ای دوست                         ازدوست هرآنچه می رسدخوب ونکوست

مـا را نَـرسَـد کــه دل بـه دَریــا بزنیـم                          دریـا ودلِ سیِّد بـی دل از اوســــــت

***

هدیه ای ازآسمان

 

دستهای پرتوان تو، یارخستگی جان وتن                  چشم های پرنفوذتو،هدیه ای ازآسمان ازآن من

قلب مهربانت ای عزیز،چون سپهربرکشیده ازاُفُق               درب هایی از بهشت حق،باز گشته نوشِ جانِ من

***

لیـلی

پیمانه پر شد از می وخم نال می زند                             مــرغ نفــس بـریـده پـر وبال می زند 

تا از مسیر خـانه مـجنون گُـذَر کُنــی                             لیـلی بـه تـک تـک نفست فال می زند

***

سُـکوت

در سُـکوت تو بَسی فــریــادهــاســت                        درنِگـاه تـــو هِــزاران راز هــاســت

لـب گشــا ای نــازنـین بــا سیِّــدی                            کــو شجــاع قصــه هـای پُر بَهـاست

***

گنج دوسرا

هرگز اندیشــه ام از یـاد توخالی نشود                            خود فهیمی چه سبب جان توحالی نشود

خاطرت هست غنیمت که نه، گنج دوسرا                          غافل از نعـمت عــال متعــالی نشــود

***

تمنای وصال

عاشق سوخته جـانم به تَمنّای وصــال                            شب وروزم شده طی برسر سودا و خیال

این تنعم که مَـرا زیور جان وخرد است                            یاربا ،از سراین سفره نه کـم کن نه زوال

***

فرمانده عشاق

خـــداونـدا به رحمـــانیــت رحـمی                            شجــاعی را در ایـن بیـــقوله فَهــمی

تویــی فَـرمانـده عشـاق ومعـــشوق                             روا باشـــد اگــر خــواهیـم سهــمی

***

التجاء

در رو به روی کعــبه نشستـم به التجاء                            باری کسی نبود ونـدیـدم بـه ــز خـدا

گفتـم شـود که در بگشایی به روی من                            گفتا مَنـم کــه در طـلبَـت گفــته ام بیا

***

 

آخرین نگاه

در آخــرین نگـــاه به کعبـه در التجاء                           گفتــم خدا تو دعــوت هر سالـه ام نما

گفتا که دست عشق به دست توداده ایم                             بـامـا گـذار کـار خـود هرسـال را بیـا

***

 

بند دل

تـا بنـده ای مهـار تـورا شـاه می کشد                            غـافل مشـو که دون به ته چاه می کشد

بنـد دلـم به مقـدم دلـدار بـسته اسـت                             او مـی کـشد مــــرا ودلـم آه می کشد

***

مشق عشق

ره توشــه عمر رفته مشـق عشق است          این نسخه ،نه ،جان نوشته مشق عشق است

کـس دیـده کمـال در سیـاهـی باشــد                            درمـان دل شـکسته مشـق عشـق است

***

وادی قلم

معرفت راپیشه دارم ازطریق مشق عشق                            راز ها در سینه دارم ازطریق مشق عشق

ای خوش آن دل که آشناگرددبه وادی قلم                                خضرجــان درپنجه دارم ازطریق مشق عشق

***

لطف تو

مـا را زیـاده از سـرولطف تو بی حساب                          در سـر بَصَـر اگـر نبـود نـور یا حجاب

یـارب بـه قـدر منـزلتـم روشنـی بـده                            هرچند سوزیارسوخته هم سیخ وهم کبـاب

***

                                                 غم جدایی

عشقــم اگــر به فـریاد از در مرا براند                            از در روانـه گـردد،عشقـم رسد به فریاد

داد از غم جــدایی لعنت به جرم وبیداد                            لعنـت به جـرم وبیداد ،داد از غم جدایی

شهره شهر

دل به دریا می زنم با قایق زیبای عشق             نی نوازی می کنم هردم به کوک ونای عشق

شهره شهـــرم به نازک بینی ودلدادگی                 هیچ محبوبی نگیرد بی تعارف جای عشق

خرمن دل

از ازل نام من وعشق به هـم دوخته شـد                         خرمن دل به دوصدشعله جان سوخته شد

حاصل دیگ می ودُردی ناب است  فهیم                         هرکس ازکوچه او رفت وشد افروخته شد

***

دل دریایی

ای دل دریائی ات سرشـار امـواج صفـا                            ای خروش عشق تو اندیشه برد ازیادما

آه دل با اشک سرسـابی برای مـن چـرا                            یک نظر غافل مشو از یار تا بینی خـدا

***

آسمان عشق

آسمان عشـق من را تیرگیهـا درگرفــت             این چه آشوبی است که اندر جان هم در سرگرفت

مرگ بر این چرخ شوم و بی در و دروازه باد          رخش و آهو و کبوتررفت و جاشان خرگرفت

***

 

 

 

دل وجان

مهربـانـان جهـان نامهـربـانی می کــنند                         صد عجب ازآنکه در این دار فانی میکنند

می کشم از این دل و جان سراسر عاشقم                            ورنه آن بودم که یاران زبـانی می کنند

***

حیف

حیف ازاین لحظه های درحقیقت شادی ام                         جای شادی غم گرفته و سعت تنهائی ام

یـار و مـار و تـار و نـار و زارو هـــار                         جملگی  در یک قفس محروم ازآزادی ام

***

 

عشق و زندگی

آنچه می پنداشتم جزدرخیالم نیست نیست         جمع عشق وزندگی غیرازوبالم نیست نیست

میشودتنهای تنها با دل عاشـق بود وبس                  اصلا این اوضاع باب میل وحالم نیست نیست

***

افریته

هیچکس از سر این افریته آگاهی نیـافت                           بر درون و قلب این پیچیده کس راهی نیافت

کاش روشن گردداین بیقوله دردریای عشق                            دام صیادی رها کردم ولی مـاهی نیافت

***

 

عشق نکو

کی رود از یاد مارا صحنه های شاد عشـق                           زندگان را زندگانی داد نام و یاد عشق

تا که باشد دل، مرا عشق نکو باید نصـیب                         گر بمیرد دل، خداگیرد زعاشق داد عش   

                                                خیال بد

تـو یـار مـا نـه ای فکـر دگـر کـــــن                           خیــال بــد زفکــر ســر بــه در کن

مـرا یـاری زیــارستــــان بــدادنــد                            زصـاحب یـار مـا خـوف وحــذر کن

***

پری چهره

مـن دلخـوش یـاران پـری چهره  نمـانم                          از فـرط صفـای دلــم اینگـونه جـوانم

پروانه صفـت گـرد سـر یـار بچـرخــم                          قدر گهــرو عشـق درون مــایه بـدانـم

***

رسم دوستی

اول سلام وعـرض ادب برشمــا وبعـــد                          خواندم پیام ودرک نمـودم بســان رعد

 می خواهم از خـدا که شفایت دهد عزیز                          این نیسـت رسم دوسـتی واحترام وعهد

***

امر معشوق

گر که مجنونی ویا لیلی مرا بـا خـود گـذار                    در مسیر عشق مارا نیست با این هر دو کار

عاشقم بر هرچه بود وهست، اندر زندگـی                   ما مطیع امر معشوقیم چه گل باشد چه خــار

***

بی نام و نشان

کاش می دانستـم که تو بـی نـام ونشـان                         ازکجائی و چه می خواهی این وقت ومکان

قاصـدک یا کـه  SMSکه فقط یک طـرفه است               همچوتیری است که برگشت ندارد به کمان

***

 

ابلیس

در خواب نـاز بودم وابلـیس من شــدی                          دیدم رقیـب دلـبر قدیـس مـن شــدی

آسوده ات کنــم برو وغــرق خواب شو                          سلـمان نمـرده قـاتل بلقـیس من شدی

***

مدال دلبری

مـن نـه نـادانـم ونـی نـادان پـرســـت                          عاشقــم بـرهـر چه بود وهرچه هسـت

افتخــارم همنـشینی بـا کـسی اســـت                           کــو مــدال دلبــری دارد به دســـت

نـامـراد آن کـو کـه در دنیــای عشــق                          عهـد خـود بر بست وبا خواری شکست

**

قصد تباهی

احساس من این است که تو ابلیس رجیمی                        یعنی که به شیطان صفتان جـمله زعیمی

گر نیســت تورا قصـد تبـاهی و خـرابی                         علـت چـه بـود هیـزمـه نـارو حـمیمی

***

نرگس مست

نرگـس مسـت تـوآرام دل زار مـن است                          دم به دم یـاد تو اندیشه وگفتار من است

ناز کم کن که مرا طاقت هجران تو نیست                           تو بهشـت منی و دوری تو نار من است

***

چشمان خمار

همه خوابند وچشمانم خمار آتش قلیـان                          نمی دانم چراامشب نه این سازد مرا نی آن

گمانم سردی آنقدر است که اومامورگردیده                          مراسرما دهد جسم وبسیرد آب در گلدان

***

بهشت و دوزخ

 بهشت ودوزخ همان قرب وبعد معشوق است                         وآتش وملـک المـوت وحـورکـرده دل

محــمد وعــلی وآل او حبیبـــاننــــد                          حـرام ومستـحب وواجـب ومباح خجل

***

راه ناهموار

هر چــه بیــنم مـال وتزویر است وزور                          خـلق وشیطــان وهــزاران مـار ومـور

مقصـدی تـا بـی نهــایت پیـــش روی                          راه نــا همــوارومـرکـب لنـگ وکـور

***

 

حسرت

جملــه در ایمــان وعقـل ودیده سست                           مـردم انـدر حســرت فهــم درســـت

بـاغ ایمــان در شــرار خـلق سـوخت                           ای خوشان گل را کـه در ویـرانه رست

***

نادان

گفتمت نـادان،گویی نیسـتم،گـویـم چرا؟                        گفتمت شیطان ،توگویی نیستم ،گویم چرا؟

گر کـه نادانی، ویاشیطان تو رابا ما چکار                      گفتمت حیوان ،تو گویی نیستم ،گویم چرا ؟

***

خواب و بیدار

تو خــوابی یا کــه بیــداری حبیبم                              من از عشـــق نــگـاهت بــی نصیــبم

خدا داند که چشــمـانم نخــوابیــد                            توئـــی درمــــان درد و هــم طبیـــبم

***

گلشن راز

طالع خبر ز گلشــن رازم نمی دهد                            توفیـــق ورد و ذکـر و نمــازم نمــی دهد

بر مدعـی ببر تو خبر از زبان دوست                           برگو چـرا زیارت قدس و حجازم نمی دهد

***

بی حیا

خم غدیر خم چشم بی حیای تو نیست                        علـی و فـاطمه بخشنده جفای تـو نیــست

مرا نسب ز تو قطـع و تو کلب آزادی                         خدای خــالق بابا یقیــن خــدای تو نیست

***

بی ادب

آن که تو را .....بدان راه ......بلد است             حاصل خدمت به خـران عرعر و گوز و لگد است

بی ادبـی پیشــه تو، جوهر اندیـشه تو              خود تو شمر این هنرت خارج از حرف و عدد است

              

***

شب قدر

 

 ای شب قدر مرا یـــــاور باش                                                 اشــــک و آهم ز وفـا داور باش

قلبم از زنگ و سیـــاهی بزدای                                                در رگ و خــون و دلم باور باش

           

******************************************************

 

 

فقط برای تو

امشب فقط برای تو دل میدهم وبس                            با ذکر ویادونام تو من میکشم نفس

باشد که مهر من به دل و جانت اوفتد                            عشقم فزون کنی و کنی ریشه هوس

***

محضر دوست

امشب من و باده و می و خم مستیم                                     از بند تو ای عروس دنیا رستیم

تا محضر دوست میرویم رقص کنان                                    تا صبح ابد محو جمالش هستیم

***

سود و زیان

 

مرحم است آنچه كه پيش آمد و در پيش آيد       اي   بسا   درد   كه   درمان   دل   ريش آيد

حاجتم نيست به كس تا كه مرا عشق نكوست      هر  كه  را  سود و زيان در عمل خويش آيد 

                                                                       ***

شاهد

شاهد از آن جهت شهدايند،كه عاشقند                       آنان شهيد راه خدايند ،كه صادقند                          

بي معرفت كجا سفر معنوي كند                              عاشق همان جماعت حق است كه فارقند

 

***