برای ولنتاین

امروز روز عشق که نه، روز عاشق است

روز کمال هرکه دلش قرص وغالب است

ابناءِ روزگار که در گَرد او گُم‌اند!!!

گاهی بتاز و گاه رها زیر هر سُم اند

هر روز دَم ز عشق و ولنتاین میزنند

صد راه نیمه رفته رها، لاین میزنند!!

عشقم ، تو خالصی ز شر وشور عاشقی

عاشق تویی که موج زند ،از تو عاشقی

جانِ دلم ،زمان به خودش رشک میوزد

ارباب عشق ،از تو لب ودست می گزد

من زنده ام، به پاس نفس های عاشقت

سر زنده ام ، به یّمنِ قدمهایِ صادق ات

تا در مسیرِِ کوچه ی دل می کنی گذر

باری ؛ پیامِ زنده ای از من به او ببر

برگو که عشق پاک و تمامت به دل منم

هرگز نگفته ام و نگویم ترا: " زنم"!!!!

هستی فهیم و ، دلبر ودلداده ای، حکیم

همچون ستاره ای که شبی را شود ،سلیم

من آن شبم که روز گذر کرده از دل اَش

تو آن ستاره ، که شب سرخوش از برَش

سفر درعشق

سفر درعشق وبا عشق تو خوب است

دل نابود من با عشق بود است

دل شوریده وبی بال وپر را

به زیر ابر وباران تو سود است

خبر یا بی خبر فرقی ندارد

نشان خشک وتر سوزی ودود است

بله پاییز فصل برگ ریزی است

درختان را دفاع از خویش وخود است

بهاروموسم گل باز آید

زعشقش بلبلان را عزم رود است

اگر سرمابه جان ما بریزد

گمانم عشق ما بی تار وپود است

زمان یک‌خاطره باقی گذارد

ولی آن را نگویم چون که زود است

دل ودار

دل ودار زیبا عزادار شد

غم ودرد وارد به یکبار شد

کشیدیم رنج فراوان ولی

دلا وزن این غم به خروارشد

به سختی ومحنت سپردبم عمر

نداند کسی چون تلمبار شد!!!؟؟

تحمل نداریم دیگر بس است

شد از حد فشار و زیانبار شد

بسا سر ، که شاهد شد این شور وشر

ولی چون بدانست، بردار شد!!!

هر آنکس که فهمید وخطی نوشت

فراخوانده شدذکر و انظار شد!!!!

ندانم که ازچیست این اغتشاش!!!

چه کس گفت وکی جرم افکار شد

شنیدم یکی در سر کوه قاف

بر ابری خروشید و ، اخطار شد

ولی چون بدرگاه وجدان رسید

شدش تبریه و ، از ابرار شد

چو پرسیدم از پیر دانا سرشت

بگفتا که تاریخ تکرار شد

اگرچه نشد انچه در مدعاست

ولی راه نا رفته هموار شد

چراغ خدا را نیفروختند!!!!

همه عاملش خلق دیندار شد

نه قانون وشرع ونه میزان عقل

ماه وستاره

چشمک ماه وستاره مال تو

لذت شرب وپیاله مال من

حوریا را در رفاقت بذل تو

عشق شیرین دمادم سهم من

خواب آغوش من عاشق زتو

کام صدر ارزوها زان من

عاقبت لبریزی عشقت زتو

تشنگی وسازگاری حال من

وصیت نامه

به نام آن که هرچه هست از اوست
اساس بودن ما هم از این روست
کنون‌که‌، عمرم از پنجاه بگذشت
وجان هم در جهان ، بند به یک موست!!
به بعد از رفتنم باید که پرداخت
مثال زنده ای که از او رود پوست
وصیت می کنم بر اهل وآلم
ویا هرکس که باشد قُرب و، حق جوست
من از دنیای خود راضی و شادم
که این شادی مرا از خُلق واز خوست
جهان چون مرکبی بوده برایم
تماما، شامل هم رنگ وهم بوست
یکی سرمایه از آن کردم حاصل
وآن عشق است ،عشق حضرت دوست
مرام عشق وحق باشد سلوکم
که خود سرچشمه هر فکر ونیروست
دلی ارام ونفسی مطمینه
که نفس ماجرای آن در آن سوست
رها گشتم ز کل آفرینش
رهایی از همه، حتی هم از دوست!!!
به روز ولحظه ها عمرم گره خورد
چه کل لحظه ها ساکن در این کوست!!
نه مالی را که دیوان دست گذارد!!!
نه ایمانی که شیطانش شود دوست!!!
برایم فهم و درک آفرینش
خمِ ابرو ، شِکَنجِ زلف وگیسوست
چو درویشان مقام شاه دارم
جهانم در نظر چون خاک زیلوست
غم مشهود ومفقودم به سر نیست
که هرچه هست خال و چشم وابروست
زفقر وکثرت و جاه وحَشَم نیز
تماما قصّه ی زنبور و کندوست
مرا دیوانه خوانند ، یا که عاقل!!!
گمانِ قطع، نفسم نفسِ یاهوست!!