جــام جــم

جــام جــم

 

***********

حضــور یـار به هـر صبحـدم نخواهد ماند

مرا تجــارتی، زین سودِ کم نخواهـد ماند

 

هـــزار شیحـــه دیــوانـــه وار بـرآرم

اگـر چه پُشتم از این بار، خَم نخواهد ماند

 

زبانِ سرخ و دل سنگ و چشمِ خون افشان

توان، ز هجمه این هر سه، کم نخواهد ماند

 

بیــار جـام گـوارای شـوکــران به بـَـرَم

که زهـر تلخ حریفـان به سم نخواهد ماند

 

مــرا هــزار فاصلـه باید که خود نگه دارم

مسیر عشق، به ظلم و ستم نخــواهد ماند

 

ز نشت جـوهــرِ دل در اراضـی عــاشق

رضا شوم به نمـی، گرچه یَم نخواهد ماند

 

گــواهِ مستی و دلدادگــی چه می خواهی

که مهـر و مـاه، دمـی نزد هم نخواهد ماند

 

به جــانِ سیـِّـد، اگـر قُلّــه جهــان گیـری

نه این اَریکــه و نِی جـامِ جم نخواهـد ماند

آتش و خاکستر

آتش و خاکستر

 

********

در ستیغ کوه می جویم ترا

ای گلاب روح می بویم ترا

 

خسته ام من خسته از دلواپسی

می سرایم شعر و می گویم ترا

 

جای جای این دمن آواز توست

در دل هر ذره می جویم ترا

 

رفتی و هرگز نرفتی از نظر

در مزار دیده می مویم ترا

 

راز عشقت را چو گوهر حافظم

در طریق عشق می پویم ترا

 

در کنار کوثر چشمان تو

مینوازم روح و می شویم ترا

 

در مسیر عشق با قدیسیان

طاق عرش و باغ مینویم ترا

 

عمر سید ،آتش و خاکستر است

با اشارت راز می گویم ترا

عشقِ الهي

عشقِ الهي

 

*****************

دوشینه مِی خوردم تو بودی در کنارم

ای مرهمِ زخم دل و قلب فگارم

 

آهنگ موزونی که اندر سینه داری

زیبا ترش را در همه دنیا ندارم

 

دلتنگ از آنم ای پری با این همه پر!

در استخوانی محبس جان در حصارم

 

بخت ار مرا یاری کند هرگز نبازم

شرطی که با او روز و شب اندر قمارم

 

ثابت قد م برعهد وپیما نی که بستم

هرگز قد م راازقدم، من برندارم

 

این گوی واین میدان واین عشق الهی

برگو که بربندند همه ،راه فرارم

 

در جنگ با شیطان وخشم دشمن کین

من از نیام دل سلاح جان بر آرم

 

خوش باشم آن موقع که بینم با رضایت

احوالپرسی می کنی حال نزارم

 

بگذار از عشقت شوم باران وقطره

بر دشت خشک بی وفاییها ببارم

 

مجنون شدم آوارۀکوه ودرو دشت

لیلی صفت بردی زمن صبر وقرارم

 

تا تو اشارت کردی و دل بردی از ما

جان سوخت اندر شعلۀ سرخ شرارم

 

یادت مرا محکوم شعر وشاعری کرد

ای مظهر لیلی و سرو گل عذارم

 

سیّد، خرامان می روی تنها وبیدل!

با تو اگر بیدل شدی کاری ندارم!

لذّت چیست؟

لذّت چیست؟

 

((از متن کتاب معماري انديشه هاي معنوي - در دست انتشار))

حسّ تسلّط و اشراف بر طبیعت درون و برون خمیر مایه لذّت است.

ما به گنجشک نزدیک می شویم ، محبّت می کنیم و لذّت می بریم چون مسلّط

 به امر اوئیم.

ولی از شیر و گرگ و ... فرارکرده و متنفّریم چون حس می کنیم که او بر ما

 مسلّط است در صورتي که اهلی شود، به فرمی که بر او اشراف پیدا کنیم

رضایتمند بوده و لذّت می بریم.

لذّتهای معنوی زائیده حسّ تسلّط و اشراف به موضوعی است که به نسبت محتوا

 و ارزش آن بر خوردار ميشويم.

لذّتهای جسمانی میزان تسلّط و اشراف به عملکرد سودمندانه جسم است ،

که اگر بدانیم مریضی ها نیز چون نفع هوشیاری (از اشکالات سیستم) بدن را می

 دهند لذّت بخش می شوند.

لذّت نبردن نتیجه ناآگاهی و غفلت از حقایق است، ناراحتی و لذّت نبردن از

مواهب و اتّفاقات زندگی مربوط به حاکمیّت جهل- غرور و لجاجت در مقابل

 واقعیّتهای حیات است.

همراه و همگام بودن با هستی و کائنات، و یا بعبارتی همسازی با جریان کائنات

 انسان را محبوب، مفید، ماندگار و برخـوردار می نماید.

درختـی که در مسیـر جریـان باد و هوای منطقـه ای قرار می گیرد چقدر لطیف

 سر خم کرده و از خود انعطاف نشان می دهد تاکه جریان باد ،

مسیر خود را طی کند که اگر مقاومت و لجبازی کند خسارت می بیند.

 

تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

چلّـه بـی بـرگ(در سایه سار رمضان ولیالی پر برکت قدر)

چلّـه بـی بـرگ

 

**************

ای عمـر تبه کرده تـو را وعده به روزی

 کین قاضـی وجدان دهدت حکـم نشـوزی !

 

در حیرت آنم که تو ای شمع شب افروز

 جـان در طلب گوهــر اقبـال که سـوزی؟

 

دیـوانـه وصلـی اگـرت، خرقـه بینـداز

آن جامــه تو را باید و شایـد که نـدوزی

 

دل در گـروِ حرکت و اعمـال کـه داری ؟

 کَس کِی خورد آنرا که نشد لقمـه و روزی ؟!

 

تـو دل به تمنّـای وصـال کـه سپـاری ؟

 این قــوم ندارند، نه آهــی و نـه سـوزی!!

 

یاران همــه رفتند و دگـر باز نگشتنـد

خوش باشــد اگـر شعلـه عشقـم بفروزی

 

عمــری به محبّت سپری کن برِ دلــدار

 تـا حُلّــه دیبــا بـه بَــر یــار بــدوزی

 

هر شعـرِ دل انگیز که در عمـر سرودی

 مدیــونِ دوصـد قافیه و شعـر و عَروضی

 

سیّــد عمــلِ نیک و دلــی پاک بیــاور

صـد چلّـهِ بی برگ به یک بـاد تمــوزی!

قصد وصل

قصد وصل

************

سایه و تن که جمله به هم راه می روند

در امتدادِ حرکتِ با شاه می روند

آن راه می رود که بدست آورد غذا

وین یک برای هضمِ غذا راه می رود

از کید دشمن و حسد و ظلمِ همجوار

یوسف چه بی گنه به ته چاه می رود!

نالان اگر شوی به کرامات و سرنوشت

شادی زدل به خستگی و آه می رود

مرغ سعادت اَر طلبی پشت بام خود

شیرین روایتی است، که هر از گاه می رود

دور است از صفا و مروت به نفس خویش

آن کس که در پیِ هَشَم و جاه می رود

خوش فکرتی ز مور بیاموز در عمل

گردانه شد بها، و گرنه پی کاه می رود

میل بشر همی بَرَد اندیشه را و باز

بیچاره آنکه پیِ تقویتِ باه می رود

سید نفس زنان زِ زمین و زمان گذشت

اینک به قصدِ وصلِ تو، تا ماه می رود

شبِ احیاء

* توجه :رباعيات ومثنوي شب قدر را در پيامهاي قبلي مطالعه فرماييد

شبِ احیاء

 

شبِ احیاء ، شبِ بیداریِ قلب و دل و جان است

هر شب احیاء بُوَد و لیک، شب احیای زمان است

 

گر طلب میکنی از او ، بطلب قدرِ زمان را

که زمان ظرف تو و منزل جانانه همان است

 

زنده دارانِ شب و زمزمه گویان به چه حالند

هر کس هر چیز بخواهد ز دل، الحق که همان است

 

آنقدر قدر شب قدر بدان کز پس این شب

آنچه مستور و نهان بوده ببینی که عیان است

 

اربعینی بگذشت از سفر عمر ورسیدم

در زمان بودن و رفتن رستگاری و امان است

 

سیدا ،گر شب احیا به تو دادند براتی

قدر آن دان که دلت عاشق وپیوسته جوان است

شب قدر

گزيده اي از ديوان رباعيات- مهندس شجاعي

شب قدر

ای شب قدر مرا یـــــاور باش        اشــــک و آهم ز وفـا داور باش

قلبم از زنگ و سیـــاهی بزدای       در رگ و خــون و دلم باور باش

فقط برای تو

امشب فقط برای تو دل میدهم وبس       با ذکر ویادونام تو من میکشم نفس

باشد که مهر من به دل و جانت اوفتد     عشقم فزون کنی و، کنی ریشه هوس

محضر دوست

امشب من و باده و می و خم مستیم    از بند تو ای عروس دنیا رستیم

          تا محضر دوست میرویم رقص کنان    تا صبح ابد، محو جمالش هستیم

انتظار چیست ؟ امام زمان کیست ؟

انتظار چیست ؟ امام زمان کیست ؟

 

از متن کتاب معماري و مهندسي انديشه هاي معنوي- در دست انتشار- مهندس شجاعي

*************************

 

انتظار قدرت جاذبه، ازکائنات به طرف انسان است شاید این جاذبه در سایر مخلوقات عالم نیز باشد یعنی اینکه همانطورکه برای رشد وتکامل روحی وجسمانی بشر مراحلی فوق آنچه که هست تصوّر میگردد در سایر مخلوقات عالم نیز این انتظار ممکن است .

انتظار قدرت جاذبه کائنات یعنی مجموعه ای از هوشیاری که متناسب تأثیر مادّی در جسم بر روح واندیشه انسان نفوذ، و او را هماهنگ می کند به عبارتی دیگر انسان محصولی است که از بدوِ شکوفه شدن تا مرحله میوه ومثمر ثمرشدن نیاز به انرژی کائنات دارد .لذا اگر همراه نباشد از این انرژی محروم خواهد شد .

انتظار امام زمان، همان انتظار آگاهی و کمالی است که برای درک کامل و واقعی بدنبال آن هستیم این انتظار را همیشه و در همه جا در چشمان و افکار همه مخلوقات عالم می توان مشاهده کرد .

انتظار در ادیان ومکاتب واقوام قبل هم به انحائ مختلفی مشهود بوده است.

ظهور امام زمان یعنی، ظهورو بروز استعداد های کامل بشری تحت عنوان انسان کامل که آرزوی هر انسان است،

امام زمان، مظهر اندیشه و رفتار ناب و هماهنگی است که علاوه بر مقبولیّت اجتماعی با نظام کلّی عالم نیز هماهنگ است.

او حضور دارد ولی بروز وظهور نکرده است.

اگر عاقلانه منتظر بایستی حتماً ظهور خواهدکرد.

برای تو به اندازه شخصیّتِ درحال وبرای آیندگان به اندازه معرفتشان در آن زمان،

و همچنانکه برای گذشتگان نیز ظهور کرده است ولی چون کمالی را در خود احساس نکرده اند در همان حدود با همان پوشش به کمکشان شتافته است .

هم او که در طول لحظه ها وماهها وسالها ما را به آرامش وفهم وبرخورداری می خواند و او که در راه وبیراهه برایمان تعیین ارزش می کند. او امام زمان است امام زمانی که اگر خارج از ظرفیّت وجودی ما دستوری دهد طفره می رویم امکان ندارد ،کسی از دنیا برود وامام زمان خود را نبیند. البّته ممکن است درک نکند برهمین اساس،

کسی که امام زمان خود را درک نکند به دین جاهلیّت مرده است .

بیچاره مردمـی که منتظر مفت و مجّانند و تصـوّرشـان این است که انسانـی مـادّی می آید و دستشان را می گیرد و بدون توجّه به محتوای درونشان آنها را مجّانی به جایگاه رفیعی از کرامت و برخورداری می رساند!

او در وجود ما ظهور کرده ولی اندیشه های ناپاک حائلی بین ما و اوست. بایستی که در جهت رفع این حائل کوشید تا موفّق به زیارتش گردیم .

امام زمان دیدنی نیست ،فهمیدنی است، از جنس عشق است، از جنس نور و روشنائی در وجود است او هست چون وجودمان سرشار از عشق به خواستن وشور وشیدائی است و او ظهور نکرده چون دریای وجودمان طوفانی و بی ساحل است. سوسوی نور او را در فراخنـای دلهای خود می بینیم و چون فهم ودرک حضور آن را نداریم برایمان نقش سراب پیدا می کند .

وقتی ساحل در تاریکی است و چشمـان سر فقط روشنائـی را درک می کنـد حقیقت مشکل و دست نیافتنـی می شود .

باید به چشم دل زیور نگاهِ از جنس دیدن پوشید.

تولُّــدی دوبـاره (با هديه اي چنين،قدر دان همسران نيکو کار خود شويد)

تولُّــدی دوبـاره

(در سالگرد ازدواج ، براي همسرم سرودم)

با هديه اي چنين،قدر دان همسران نيکو کار خود شويد

**************

در ماهِ تیر، من متولّد شدم دوبار

یک بار را، ز مادر و بار دگر ز یار

 

ای راِح روح، همسر و هم کُفو همدلم

حرف دلم شنو چنان که، شنیدسته ای کرار

 

تقدیمت ای یگانه، که روز و شبم تویی

سرچشمة مُحبّت و توفیقی و قرار

 

صد سال اگر برای تو گویم شعارِ عشق

جبران لطف تو، نتوانم یک از هزار

 

خواهم که جان طلب کنی، جانم فدای تو

ای بود و هست زندگیَم را ترا نثار

 

احسن به شیر مادر و دامان طاهرت

صدها سپاس و حمد به درگاه کردگار

 

دستم تهی است، جز سند عشق زندگی

دارم به حسن و لطف وجود تو افتخار

 

گر بذر پاک و همّت عالی دهد خدای

آری شود، کویر گلستان و لاله زار

 

در سایة عنایت و همکاری تو بود

ایمان و هجرت و مجاهده و جنگ و کارزار

 

فیض و سعادت آن، شوََدش از وفا نصیب

کو گلشنی بدست بیارد، نه خار زار

 

شعرم اگر نکوست چه قابل بُوَد ترا

زیباترین قصیدة دورانی، ای نگار

 

یارا تو در درون، مَحَک گنجی وطلا

میزان بی بدیل، که بر می کشد عیار

 

بی همرهیِّ خِضر و فهیمی چنین حکیم

سخت است راه، همچو گذشتن ز کوهسار

 

در شأنت این غزل نه بسی در خور است و لیک

خواهم سرود مثنوی عشق پایدار

 

یارب جوانی ام به سلامت گذشت و رفت

خشنودم از عنایتِ توفیقِ همجوار

 

کِی می پسندد، این دل سرگشته دوریت

آن لحظه ای که بی تو شود خانه، الفرار

 

دانم به روز محشر و یوم الحسابِ دین

جز توشة رضایت حق، نایَدَم بکار

 

آن دم که نیستی به برم مرغ بی پرم

هر لحظه سالی و دل من ثانیه شمار

 

وقتی که معرفت شود، آیین زندگی

خوب و شنیدنی است، چو آهنگ ماندگار

 

شرمنده ام ز لطف انیسی چنین به راه

جاری و پرنشاط چنان رود و آبشار

 

یارب نظر تراست، به دوران چه عاقبت؟

آن را که بود یار، که نه، مار در کنار!

 

سیّد ز سالکان طریقت بپرس، هان؟

بهتر ز یار نیک چه باشد به روزگار؟