عطـر گـل محمّـدی
عطـر گـل محمّـدی
پر می کشد دلم به هــوای تو ای نگار
ای بـود و هست زندگی ام تـو را نثـار
زیبـاتریـن تجلّــی خورشیـد روز من
ریحانه تـر ز بـوی رز و اطلس و بهـار
با یــاد روی تــو، ای ســرو نازنیـن
نی من، که سرخوشند بسی قمری و هَزار
چون نور، بر وجود من و این چمن بتاب
چــون ابر، بر سـر من و این انجمن ببار
تا هستی ای صنم، نفسم عاریت ز توست
بی تو مرا حیات و همه این جهان چه کار!
هیچم، اگر رهـا کنی از چشم شوخ خود
بنــدم، بـه تـار سلسلــه زلف تــابــدار
از تشنگی کویــرم و انــدر طلب، هلال
شرمنده از تو سرو، و به تو تشنه آبشار
در هفت آسمـان، نبود آنچه با تو هست
خیّام و بـوعلــی، همــه در نزد تـو ندار
آرام قلب پر تپشم، روز و شب تویی
ای جان فــدای تو، روزی به صـدهزار
سیّد به عشق زنده شـد و عشق او تویی
عطــر گل محمّــدی یی و سرمـایـه قرار
سید محمد شجاعی (سید پردیس)