سفـرنـامـه منظـوم

**************

ده روز-ده استان و ده ها خاطره منظوم

با دوستان کاشمری در این سفر

**********************

بـاز هنـگامــه سفـــر آمـــد روز موعود همسفر آمد

یــاورانــی ز عـرصــه پیکار یکدل و یک زبان و خوش کردار

حرکت عاشقــانــه ای کردنـد ترک دلدار خانه ای کردند

روز اوّل بـه وعــده مـوعــود جاری اندر جهاد همچون رود

بارهـا بستـه دل ز شـوق سفـر شاد و آماده شد ز صبح و سحر

زیر قرآن گـذر بـه قصـد سفـر مستقر روی صندلی اندر

بدرقـه پـرثمـر، ولــی ســاده پای درب آمده معین زاده(مدير)

یک به یک را نـدای رفتـن داد دست رحمت به دست هر تن داد

چون که ساعت به وقت وعده رسید چرخها روی جادّه شد، چرخید

اوّلیـن گام را بـه قصـد رضــا در ره اونهند به حکم قضا

از نیشـابــور کاروان بگـذشت در قدمگاه شادمانه نشست

قـوتـی و گردشـی وسـرویسی در زیارت خرید و تندیسی

کاروان وفـــــق آرزو آمـــد جز تدارک که بعد، او آمد

جمله حرکت بسوی قرب رضـا با توکّل به لطف و مهر خدا

کاروان همچو موج در تب و تاب جَلد و آماده، نی خور و نی خواب

همچو مجنون ز عشق لیلی مست دست دردست با رضا پیوست

بارگـاه جـلال و عــزّت و جـاه کرده تضمین سلامت این راه

بـا وداعــی بـه قیمت رفتـــن اشک دل را به دیدگان سُفتن

از چنــاران مسیــر پیمـودیـم شهر قوچان به چشم و دل دیدیم

پیــر جنّت مـکان آقـا نجفـی صاحب ذوالیسّاحتین کفی

بـر مـزارش دعـا و فاتحـه ای بذل و لطف و بیان و عاطفه ای

شهـر بجنـورد سبز و زیبـا بود نو عروسی درون دیبا بود

شهر فاروج شهر کی پخته است شهر آجیل و پسته و تخمه است

سینـه کش در گـدار بـَدرانـلـو شهر بجنورد را کمی آن سو

نعــره میـزد سفینــه رهـــوار صافی و پستی و تونل و گدار

من چـه گویـم ز پارک باباامان عاجزهستند جمله کِلک و زبان

صحنه هایی پر ازجلال و شکوه دست در دست عرصه و هم کوه

آب رحمـت بسـی روانـی کرد دشت را حکم بر جوانی کرد

خشکسالـی و بحث بـاریــدن مثل چشم است و اصل نادیدن

دیـده هـا بایـد از درون زایـد چشمه را سفره درون باید

از چه گویم که حل آن مشکل تلی از قصه ها و خون دل

فصل درد و حساب خواهد شد هم سؤال و جواب خواهد شد

بعـد شامـی و ورزشـی و قرار الفرار از نهیب قوم ضرار

کاروان شـد بـه گنبـد کاووس سبط سجاد را ز جان پابوس

در سحــرگاه میهمـان گشتیـم غرق الطاف میزبان گشتیم

میـل گنبــد نـظارگـر بودیــم سنگ پژواک صوت را دیدیم

زان سپس راهــی علــی آبـاد در کبود بال خرم وآ زاد

کوچه ای از رواق و باغ بهشت نی توان گفتن و، نه نای نوشت

نهـر جـاری وآبشــار کـــرار برد از کاروان مجال و قرار

بـر بلنـدای تپّـــه ای گلفــام منظری خوش نسیم و دل ارام

عدّه ای جمع و مات چهره نگار آن حبیب وصنیع لحظه نگار

آن دگـر بـر ستیـغ کـوه روان تا ببينند جمله غیب و نهان

ای خوش آنکس که پند گیر شود بر سر خویش مهر ومیر شود

لذتی راست سجــده بر معبـود با رخ خسته روی سنگ کبود

دل بــه پـرواز آسمــان دادن جان به دلدار جاودان دادن

ره گـرگان و کرد کـوی گرفت کاروان با سفر چو خوی گرفت

تا به سـاری نمانده است راهی سفره ظهر دوستان، ماهی

وقت موعـود پـای میز نهــار بوی ماهی پلو نمود خُمار

از ســر جملگی بـر آمـد دود چون غذا خوب و باب صرفه نبود

استخــوانهــای ماهــیِ لاغر قسمت کس مباد ،ولو کافر

بعـد صرف غـذای توصیفــی در حسابش تامل و لیفی

داد دل زان رفیــق نـامیــزان کاروان بر گرفت به کسرِ تومان

بـا رفیقــان بســوی بابلســر در دل ایمان وشوق جان در سر

ساحل از موج تیره دلتنگ است پاسخ نا برابری سنگ است

محمـودآباد نور ونوشهر است چون نگینی به ساحل بحر است

تِلـه کابیـن شهــر چالوسش لذتش هر که می برد نوشش

اوج گیـری به قلّـه با کابیــن یارب هوشیاریی بده آمین

منظـره خوب، صحنـه آلـوده چشمها ماتِ بزم نا دیده

تنکابـن مسیــر بعــدی مــا مسجدش وعده گاه ذکر خدا

خواب و اطراق رامسر به جهاد شکر حق زین نعم زوال مباد

شام ما گوجه بود با تخم مرغ بوی سیر آن مزّه ز اُملت برد

سیر ملّت نام داده شدن آن، شام مزّه اش ثبت سینه هر کام

رودسـر، لنکـرود و لاهیجـان حجله جنّت الهی دان

سر به سر سبزی و درخت و دَمَن لاله و سنبل و ثمین و ثَمَن

خطه رشت و شهر کوچک خان شهر نان و کلوچه لاهیجان

رشت شهـر حمـاسـه جنـگل شهر چابکسران زیبا یَل

نـور قـدسی تبـار او در گور سنگ قبرش نماد سنگ صبور

میـرزا رفت و انقلابش مـانـد غسل کرد و اقول و اشهد خواند

وقت ما در سفر چو محدود است قصه ناخدا و یک رود است

****************************************

این سفر ممتاز در دوران گذشت از مسیر چهارده استان گذشت

در گذر از شهر و هر بیقوله ایم سوی فومن جانب ماسوله ایم

از سرای صومعه بگذشته ایم پا به رضوان شهر اکنون هشته ایم

شهر هشت پر ،تالش اندر قبل بود صنعتش دیدم گمانم طبل بود

شط گرگان رود ما را رهنمـا بُرد اندر ساحل از بهر شنا

یاد باد آن اوج شادی و نشاط پهن شد آن سفره و بزم و بساط

موجهای خیره سر بر ساحلش همچو کوهی کاروان شد حایلش

آستارا شهـر مـرزی بـر رسید چون نبودی وقت از چنگان رمید

اردبیل اطراق دیگر شد به شب دل ز شوق مقصد فردا به تب

آبگرمـی فـوق آنچـه آبگرم شافی و نافی و طبی فوق نرم

شهر سرعین از صفا لبریز بود میزبان خیل خوبان نیز بود

ما و همراهان به آب اندر شدیم با شمیم آب هم بستر شدیم

آب استخر و سونای داغ داغ یادگاری ماند حیف از این فراغ

نان و آش وشیر و هم ماست و عسل موج برکتها، کنار یکدیگر

با دلـی آکنده از مهر و صواب کاروان بگذشت از شهر سراب

بر در دروازه اش بـزم نهــار برده از ما جملگی صبر و قرار

آن دگر ماشین ز همراهان ما کرده اعلام کسالت از وفا

دوستان فنّی از خرد و بزرگ کرده اند تدبیر این عیب سُتُرگ

اندک اندک راه تبریزش گرفت کاروان بار دگر خیزش گرفت

در مسیر از شهر نیر اندر شدیم جامعش را با نمازی بر شدیم

شهـر تبریـز و مـزار شهـریار برد از دل طاقت و صبر و قرار

با علی، با یاد او مجنون شدیم از رفیقان شاکر و ممنون شدیم

صوفیان شهری پس از تبریز بود در شبستر سروبستان نیز بود

خامنه شهری است بر دامان دشت شهر دوران عظیم سر گذشت

رهبر اندر دامنش چون گل شکفت شرح حالش قوم آن فرزانه گفت

با تبرّک جستن از انفاس شهر رود دل جاری شد اند نای بحر

با نماز و راز پر صدق و صفا شهر رهبر را سپردیم بر خدا

شب زمان سلماس را میهمان شدیم بهره مند از هم جهادیمان شدیم

صبحـگاه زود طبـق یـومیّـه کاروان پهلو گرفت در ارومیه

ساحلـی آرام و نیلی رُخ ولی هیچ موجودی در این دریانَزی

آب شور و تلخ بالاتر ز زهر شد شفای ناس و عزرائیل بحر

سوی گل مانخانه در دریا شدیم مالک هم دین و هم دنیا شدیم

سفره ای پر رحمت و چایی داغ چهار دست و عرعر خوب الاغ

شکر حق در ساحل دریا لجن پادزهر دردهای هر بدن

*********************************

به بوکان و سقّز سفر می کنیم مهاباد را پشت سر می نهیم

چــو دیـوان درّه پدیـدار شد هوای خنک جمله را یار شد

ز بیجار و قروه گذشت کاروان فرود آمد اندر دلِ هَمِدان

عجب مردمی نیک مـرد و فهیم مؤدب، مسلمان رحیم و کریم

چنـان کرد رفتـار بـا میـزبـان که در شکر او عاجز هر میهمان

ز برکت همی غـرق و آبـاد در به نزد زمین و زمان مفتخر

یکی گنج نامـه بـدامـان کــوه ز عهد خشایار شاه شکوه

وصیّت به امـروز و فـردا نمـود خدای است حق غیر او کس نبود

به میخی نوشته است ایـن راز را که تاریخ بنوازد این ساز را

وز آن پس ز پارکی به دامان کوه ز آب و گل سبزه غرق شکوه

به زیر نظـر شهـر از هـر گـذر بزرگی حق ثبت در هر اثر

علیصدر غـاری بلنـد و عظیـم ز آیات سبحان ،ز عرش کریم

بـه دروازه غــار وارد شدیـم ز اعماق جان، یار شاهد شدیم

زمین نقره فـام آسمانش بلـور نشیبش تواضع فرازش غرور

دل حفره ها تنگ از طـول دیـر دلِ بی دلان مستِ ارباب سِیر

به هر موضعـی چشم دل وانمود ز هر نقش و صحنه بسی برده سود

بسی گفتنی ها که وصفش محال زبان بسته در کام و دل درفشار

هر آنکس که توفیق یارش نمود گره باز در کار زارش نمود

دل مــرده فـاسـد بت پرست کی از چاه ظلمت توان رخت بست؟

بسی نکته دردامنش بود و هست چگویم که دل می شود باز مست

به قایق سـوارو همـه رهسپار به اعماق جان و دل و قلبِ غار

سرازیری قبـر و تاریک و تار عبور از درون شکاف و شیار

یقیـن آیت حق به حکم جلال ز سالِک بَرَد ترس و خوف و ملال

خوش آنکو در این آزمون رتبه برد ملایک بر او برهمی غبطه خورد

امیـد آنکـه این قافلـه از وفـا نگیرند ره، غیر راه خدا

باباطاهـر آن پیر خلـد آشیـان زیارت نمودیم در همدان

سپس راهـی مهـد علـم ولـی یل نامدار زمین بوعلی

زیارت نمودیم و شادان شدیم بسی غرق لطف رفیقان شدیم

ملایـر و شازنـد و شهـر اراک همی سبز و خرم همی پاک پاک

چو حرکت نمودیم سـوی خمین دل کاروان پر شد از شور و شین

به منزلگــه میـر پیـر آمـدیـم از اوج بزرگی به زیر آمدیم

سراسر صفـا بـود و افتـادگـی توکل به حق اوج دلدادگی

به چند عکس از بیت پاک امـام ز دل غم شد و قلبها رام رام

محلّات و رفتـن سوی آبگـرم تن خستگان راحت و گشت نرم

سپس از نراقـی و شهـر نـراق که معراج او چون بهشت است و باغ

گذشتیم و در مشهــد اردَهـال برِ سفرهِ نعمتِ لایزال

زیارت نمودیـم و آســایشـی دل و سینه را کرده آرایشی

پس از شرح حال شهِ اردهـال به شازده حسین جنب یک چشمه سار

به سهـراب اهـل دل اهل قلـم سپهری فروزان نصیب از کرم

نثارش دعایـی و ختمی قبـول براو رحمت از آسمان شد نزول

نهاری مجلّل در آن بـاغ بـود بسی دوستان زین مکان برده سود

چو پا در رکاب آمد اندر مسیر به دل آشنا باد گرم کویر

به کاشان و فیض حکیمش روان برِ محتشم حلقه زد کاروان

نکاتی است زیبا به معنا سترگ به مسجد و محراب آقا بزرگ

سپس در پی جمکران بر شدیم به شکر اندرش غرق در زر شدیم

به پاکی روان سوی مسجد دوان چنان تیر کاید ز چلّه کمان

نمـــاز تحیّت بپــا داشتیــم ز انفاس قدسی کمک خواستیم

شب رحلت حضرت فاطمه (معصومه) قم از سوز هجرش پر از ولوله

ز توفیق رب شاد و شرمنده ایم از این دعوت اثبات شد بنده ایم

به تطهیـر انفـاس برخواستیـم سپس بذر نیکی به دل کاشتیم

به قم شب بسر برده و، زان سپس هَوَس در قفس ماند، نَفَس در نَفَس

ز جان غرق شور حسینی شدیم بدل وصل خاک خمینی شدیم

چه منزلگه خوب و جانانـه ای تن اهل دل راست کاشا نه ای

زیارت نمـودیم عبـدالعظیــم به لطف خدای بزرگ کریم

ز تهـران بـه ایوانکی گرمسار به دامغان قرار است مارا نهار

به دامغان رسیدیم ومسجد چنان که از ضعف ما را نبودی عنان

نمازی و چایی سپس سفره ای دهان همه باز، چون حُفره ای

بخوردیم وقبراق باز همچو قبل شد اعلام حرکت به ناقوس وطبل

ز میـدان پستـه گـذر از وفـا سه تا پسته مشغول ذکر خدا

سپس کاروان رفت تا شاهرود به آبشار زیبا به جنگل به رود

ز بهـر زیارت به بسطام دیــر به دل بایزیدش نمودیم سیر

وز آن پس چو با مرکب راهوار نمودیم در پی، ره سبزوار

سبکبار نزدیک بردسکن است کبودان زیبا تکان داد، دست

دو ساعت پس از نیمه شب کاروان به منزل رسیدش ولی خسته جان

چو فردا شود دل به افسوس سرد همی یاد یاران نماید به درد

که ما را خوش آمد سفر ای دریغ زمان رفت، مثل بریدن زتیغ

کنـون نام هـم کاروانـان زنـم برِ این سفرنامه از جان رَقَم

ز راننــدگان نـام آرم همــی ابو الحسنی ،بیگی وسروری

کسـایـی دگـر یار راننـدگان شب وروز رفتند ره بی امان

بر کاروان زاده اکبــر بـه راز به قرآن به نوحه به نظم ونماز

معـاون بدش نادریـان به مهـر درخشید بر کاروان چون سپهر

غیاثی حسن همـره پور علـی بسازند چای از ره یکدلی

به ماشین ما زارع خوش گهـر شهر دار بودی همه سر به سر

دگر بود سالار نژاد نیک مرد که مسؤل یخ بود و هم آب سرد

به سرویس ماشین و تعمیر آن رضایی بُدی یار رانندگان

جمعدار مال و حساب و تومان امین سفر زنده طا هریان

فغـانـی به ما مهربانـی نمـود نگو از غذا آنچه دانی نمود

کمک آشپـزان اکبـر باقــری کرامت ونوروز،حسین صادقی

به هر وعده بامهر و جود و سخا طعامی بهشتی به فضل خدا

بر کاروان سفــره داری نمـود به این خسته گان لطف و یاری نمود

به اسراری و صوت و اشعار او همه زنده جان،بهره کار او

نمودند پاک و همــی شستشو پس از صرف شام وغذا کو به کو

علیپور ما را به حق وصل کرد برابر کپی را چوبا اصل کرد

گهـی خنـده و گاه آتشفشـان گر آشفته گردد امان الامان

حسین رضـایـی عجب باصفا بسی حال دادی به شعر ودعا

علیـزاده را مـانــد در کاروان به تقلید عر عر،همی جاودان

دگر آن علیـزاده نامش حسین به هر کار لازم ادا کرد دین

سبکبال شعبانـی پـر خـروش همی کار کرد و همی خورد جوش

سفـرنامـه پایـان ولیکـن سفر نشاید مگر ختم عندالقََََدَر

ز سیّـد نپـرسیـد راز سفــر که پوشیده دارد سفر یا حضز