راهیان کوه – صبح آدینه
راهیان کوه – صبح آدینه
*****************
سحــر و صبـح روز آدیــنه
روشـن همچــون فـروغ آئینه
زنگ اخبــار را صـدا آمــد
از سویـــدای دل نــدا آمــد
ای دلِ از دست داده حرکت کن
در گــروه روانــه شـرکت کن
همـرهــانی بـه هیبت لشکــر
کم ولــی بـا صـلابت حیــدر
عــزم کــوه دیــار دلـــداری
مقصــد ما صعـود تخت نـاری
رهبــر ایــن گــروه آمـــاده
شهــرت آشنـــا رضــــازاده
مرکبــی همچــو رخش آزاده
خوش دل و بــا صفــا و افتـاده
مارپیچ کلاتــه طـی کردیــم
پیشــوازی مــــاه دی کردیـــم
پارکینــگ کلاتـــه فردوسـی
از پس پیـــچ و رفتــن قــــوسی
بار و بندیل و قوت خود بستیم
از شــر و شــور مردمــان رستیــم
پر تـــوان راه کــوه را سفتیم
ذکــر و نــام جـلالــه را گفتیـــم
در شیـار و کنــار قـلّه و کوه
مقتــدایــان صــبر حضــرت نـوح
در نَــوَردیـده ره بپیمــودند
در دو منــزل کمـــی بیــاســـودند
کیک و آب میوه، کشمش و شکلات
شد میــان راهــی منشـاء ثمــرات
ساعتــی چنــد راهپیمــائی
عشـق و شـور و نشـاط و شیدائی
کاروان آشنــا به مقصــد شد
غــرق لطـف و صفـای بی حد شد
عرصه ای سوت و کور و تفتیده
جنگلـــــی از درخت خشکیــده
خانه بی سقف و درب بی پیکر
می بــرد هــوش آدمی از سر
مستقر در مکــان بــاب نظــر
از دد و دیــو دل نمـــوده حذر
در بساطـی بهشتــی و زیبــا
آتشــی مثــل مَخمــل دیبــا
همّتِ دوستــان پسندیـــدم
بر دل ریش خـویش خنــدیـدم
قوری آب جوش و آتش داغ
جنگل و کوه و نهر و کلبه و باغ
چائی سرخ فام و قنــد سفید
سفــره پر ز قوت هـای عدیـد
جگــرِ سرخ و ناب گوســاله
معــده را ساخت، لیک با نــاله!
خون ز چشم وجود او جوشید
پیک بــر فـرق ذائقــه کوبیـد
ختم شد بــزم چای و صبحانه
تجربــه شـد و گشت افسـانـه
همچو یاقوت دانه هـای انـار
در سـر سفـره بـر گرفت قــرار
هر نفــر نصف هر انـاری نیم
همرهان را هراس و حـرص و بیم
طی شد این باب و شرحی از وصفش
گفتــه شـد تــا همین شود ختمش
لیک یاران ز دل همی گفتند
اشک دل را به چشم سر سفتند
کان جگر را نبود لطف و ثمر
هَجمـه آرید ســوی قوت دگر
مرغهــای لمیـده در دبــّّه
ریز و سرشار و همسر و حبّــه
چشمکی زد گروه را و بگفت
حاضــرم معـده شمــا را جفت
مرغهــا را به سیـخ بَر کردند
چشمهــا را ز دود تــر کردنـد
سرخ شد، پخته شد همی آن شد
راحت الهضـم و نافــع جـان شد
وان سپس چائی و انـاری چند
زین همـه پرخوری همه در خند
ظهر و وقتِ زوال نزدیک است
معده ها مشک و روده چون خیک است
گفتـه شد تا روان شویم بـه راه
کوله هـا بستـه پر ز حسرت و آه
راه در پیش و خوش گمان بر خویش
نوش جان کرده، دور از جان نیش
سیب زمینـیِّ پختــه در آتــش
کس پلیــدی ندیــد در ذاتـش
آخرین لقمــه بـود در برگشت
با خداحافظــی زِ کـوه و دشت
درفرود از قُلَل همی خواندیم
ما پلیــدی ز قلب خـود راندیم
خوش سفر خوش حضر ابوالحسنی
تن بـه تن، چــون بـرادران تنی
بود قنّاد، خنـده رو بـه سفر
شاد و شیرین مثــال قند و شکر
پســر ارشـــد رضـــازاده
نعمتــی کَش خـدا بــه او داده
از خداوندگار شکر و سپاس
نعمتی داده عقل و هوش و هواس
مرکب مــا دگــر نمایان شد
رفتــن مـا به شهر آسـان شـد
بر نشستیم رویِ مرکب و راه
پاک و آسـوده وَزن، همچون کاه
سویِ منزل دوان دوان رفتیم
شاد و آســوده، بی امـان رفتیم
اَلحق این جمعه یادگاری شد
خاطـــرش ثبت و ماندگاری شد
کاش آنانکـه خسته یا خوابند
قــدر ایـن فعــل نیک دریابنــد
هم سلامت برای جسم و جان
هم شفــا بهــر روح و نفس و روان
سودِ رَه برده ایم مــا به کــرار
ایــن یکــی بــود از میــان هــزار
سیِّـــد ایـن راه را همیشـه بپـوی
مــَدَد از فضــل کـردگار بجــوی
سید محمد شجاعی (سید پردیس)