ای زیباترین شکوفه

روز اوّل که گرمایت را در دست هایم حس کردمّ تصوّر نمی کردم با من چنین کنی.

چند وقتی است که همسایه دیوار به دیوار دلم بودی و حالا صاحب خانه دلی.

آرام آرام به من راه رفتن آموختی و مرا با خود به دنیای نور بردی.

ای راهنمای عزیزم، ای رهگشا در کوچه پس کوچه های زندگی ام، گاه گاهی دلم چنان غمگین و تنگ می شد که احساس می کردم تنهایم، تنهای تنها، بی کس و بی یار، ولی این سرپنجه های طلایی تو بود که مرا از ابهام و تاریکی رهانید و ابرهای سیاه و زشتی را کنار زد تا آفتاب بتابد.

بارها طوفان ها مرا شکستند و تو بودی که به من نیرو دادی تا به یاری ات دوباره آغاز کنم. با تو پرواز را تجربه کردم و اوج گرفتم.

محدوده زمان و مکان را شکستم، به گذشته رفتم به زمان آدم به زمان نوح و ابراهیم، مرا به آینده بردی با تو تا آخر دنیا رفتم تا نزدیکی عالمی دیگر.

ای آشنای دیرین، هر روز که می گذرد با خود می گویم هیچ از تو نمی دانم ولی عشقت روز به روز افزون می شود و من مجنون و مجنون تر.

گر چه هنوز ابتدای راهم، گر چه هنوز مسافر جادّه نورانی هستم که تو آن را بر من گشودی و هموار ساختی. ولی هر چه دارم از تو دارم نمیدانم خدا را چند هزار بار سپاس گویم که مرا با تو آشنا کرد که عشق تو را در دل نهاد، ای خوشبوترین گل عالم.